سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

 

هدیه به یاد ماندنی

دیروز ظهر بود که در یک تصمیم انقلابی! در فاصله چند ساعته بین کلاس هایمان، به جای رفتن به کتابخانه، مسیر حرم را در پیش گرفتیم و با دوستان به زیارت حضرت معصومه(س) رفتیم و جایتان خالی ... بعد از زیارت چقدر از این تصمیم انقلابی راضی و خوشحال بودیم.

همین که به حرم رسیدیم، یکی از خادمین را دیدیم که دسته کلیدی به دست، به سمت یکی از رواق ها می رود که دربش بسته است، از دوست قمی ام پرسیدم این رواق کجاست؟ گفت : "رواق معرفت، قبور علما"

... قبور علما، جایی که همیشه دلم می خواست بروم و در این سال ها هیچ وقت قسمت نشده بود چون همیشه درش بسته بود(دیروز متوجه شدم زیارت قبور علما برای خانم ها فقط دو ساعت است آن هم بعد از نماز عصر)

وقتی وارد شدم اولین مزاری که دیدم آرامگاه شهید مطهری بود(البته اشتباه نشود آرامگاه به معنای بقعه را نمی گویم، سنگی بود بر روی دیوار ، که خودم بیشتر علاقه دارم مزار بنامم یا آرامگاه) نمی دانم چرا ولی بی اختیار دلم لرزید و اشکم جاری شد، یاد منزل استاد افتادم و اتاق پر رمز و راز او که هر بار می روی انگارکتاب ها، در و دیوارش و حتی عبای استاد، با تو حرف می زنند و از مرد بزرگی می گویند که نبودش را حس نمی کنی، انگار حضور کامل است برای تو، بی هیچ غیبتی. یاد عالیه خانم افتادم؛ همسر مهربان استاد، که وقتی پای حرف هایش می نشینی، دنیای آرامش را در دلت احساس می کنی... همه اینها یادم آمد و حسرت نیامدن بر سر مزار استاد ...که حالا آمده بودم و چه حس زیبایی، همان حس حضور و بودن استاد دوباره در وجودم زبانه می کشید. همان جا آروز کردم اگر قرار است به دنبال علم بروم تا انتها( وقتی کارشناسی ارشد می خوانی، به آینده علمی ات بیشتر فکر می کنی)ای کاش مثل استاد ماندگار شوم.

 نگاهم را چرخاندم، کمی آن طرف تر مزار علامه طباطبایی ... استاد بزرگ استاد شهید مطهری، مفسر قرآن و یادگاری بزرگش تفسیرالمیزان... حالم دست خودم نبود، حس متفاوتی داشتم ترکیبی از بهت و شادی و غم ... بهت حضورم در این مکان، شادی زیارت بزرگان خفته، غم دیر آمدنم و ندیدنشان. دلم می خواست ساعت ها همانجا بمانم و فکر کنم، چه محل خوبی برای تفکر بود.

آن طرف تر دست راست ... آرامگاه مرجع بزرگ و گرانقدری که خودم را نمی بخشم برای درک نکردن حضورش...آیت الله بهجت... وقتی چشمم به نامش افتاد، خاطرم آمد که یکی دوبار فرصت دیدار با این عالم بزرگوار مهیا شده بود و من نمی دانم چرا (لابد از سر نداشتن توفیق و لیاقت)نتوانستم بروم و شاید هم کاهلی کردم و حالا افسوس و حسرتش در دلم مانده بود و می ماند تا آخر عمر.

آیت الله خوانساری، عالم بزرگوار آقای مشکینی، آیت الله منتظری، مرجع گرانقدر فاضل لنکرانی و.... دیگر عالمان و مراجع بزرگ، از بزرگان خفته در این رواق بودند.

بعد از زیارت قبور علما، به زیارت بانو رفتیم و دعاگوی همه دوستان بودیم. وقتی بر می گشتیم باران می آمد و من به این فکر می کردم، که دعوت امروز بانو و معرفتی که از رواق معرفت نصیبم شد، همزمان با روز تولدم(12آبان 1366) و ترم اول تحصیلم در دانشگاه قم و باران ... که قطره های لطیفش صورتم را نوازش می کرد، همه اینها یعنی یک هدیه... بهترین هدیه تولدم.

پی نوشت : وقتی در کنار علما، آرامشی عجیب را حس می کردم، به یاد تنش های" جان ناش" افتادم. دانشمندی که نوبل گرفته و هر چند در اقتصاد و ریاضی آثار زیادی از او به جا مانده، ولی از وقتی فیلم "ذهن زیبا" را دیدم(که بر اساس زندگی او ساخته شده) به شخصیت علمی اش علاقه مند شدم. قبلا در تاریخ علم و زندگی دانشمندان درباره زندگی پرفراز و نشیب او خوانده بودم که در جوانی و اوج شهرت علمی،کارش به بیمارستان روانی می کشد و سال ها از بیماری روانی رنج می برده که در فیلم هم الحق خوب به تصویر کشیده شده بود و به این نتیجه رسیدم که تفاوت علمای ما با امثال ناش در این است که بوعلی سینا وقتی گره علمی به کارش می افتاد، دو رکعت نماز می خواند و کتاب طبش هنوز در منابع درسی اروپاست ولی هیچ گاه به ناآرامی و مشکلات روانی و فشارهای عصبی دچار نشد، علامه طباطبایی را هیچ گاه مستاصل ندیدند و استاد شهیدم مطهری را هم که همیشه همسرش از آرامش او می گفت. اینها تفاوت های کمی نیست ای کاش ناش هم اینگونه آرام می شد و هیچگاه طعم تلخ فشارهای علمی را نمی چشید و ای کاش ما هم عالم باشیم به سبک قدمای پرافتخار خودمان که می دانیم ارزش صدها نوبل را داشته اند....

پی نوشت 2 : نمایشگاه مطبوعات امسال هم تمام شد و بهترین لحظاتش تازه شدن دیدارها با دوستان عزیزمان بود.

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/12ساعت 1:44 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin