سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

کلاس ها شروع شده بود، هنوز به قم و رفت و آمدها عادت نکرده بودم، روز قبلش به محض رسیدن به قم، با فاطمه رفتیم حرم... روز قبل میلادش...میلاد بانو...همان جا قرار گذاشتیم تا وقتی در قم درس می خوانیم همین روال را ادامه دهیم و اولین کسی که در این شهر به او سلام می کنیم، بانوی مهربانی ها، خواهر دوست داشتنی خورشید طوس باشد.

فردایش یعنی روز میلاد از صبح تاعصر کلاس داشتیم ولی دلم می خواست برای میلادش حتما بروم حرم، به محض تمام شدن کلاس بیشتر بچه ها به تهران برگشتند چون قرار بود هر هفته یک شب خوابگاه بمانیم، ولی من و فاطمه با دلمان کنار نیامدیم و رفتیم حرم و از رفتن به تهران صرف نظر کردیم( طبق قوانین خوابگاه ما می توانستیم دو شب در هر هفته بمانیم) عجله داشتیم چون زمان زیادی برای بازگشت به خوابگاه نداشتیم و اگر از ساعت 8 می گذشت برای ورودمان به خوابگاه دچار دردسر می شدیم و دادن تعهد و....

تمام خیابان های منتهی به حرم واقعا شلوغ بود و پر ترافیک... قم انگار مثل بهشت شده بود همه جا آذین بسته بودند یاد نیمه شعبان و محله مان افتادم که آدم از راه رفتن در آن کوچه ها سیر نمی شد از بس قشنگ شده بود، گنبد طلایی اش را که دیدم دلم آرام شد و چشمکی زدم به بانو! که مهربانم خودت خوابگاه رو ردیف کن!! نمی دانم دقت کرده ای یا نه، وقتی از دور گنبدش را می بینی حسی مثل حس گنبد طلایی برادرش تمام وجودت را می گیرد اگر چشمانت را ببندی می توانی خودت را در مشهد ببینی...

ماشین به پل آهنچی رسید و ما پیاده شدیم، موقع ورود به دخترها گل می دادند، از صمیم قلب به خودم افتخار کردم که من هم مثل بانو یک دخترم و امروز به یمن میلادش مرا هم نصیبی رسیده... حال و هوای حرم نگفتنی بود... از جنس آن حس هایی که دلت می خواهد فقط سکوت کنی و زل بزنی به تک تک کاشی های حرم، درب هایش حتی کفشداری ... و فقط نگاه کنی و بعد... اشک هایت قل بخورد روی چادرت آرام آرام و بی هیچ صدایی...

بانو! می دانی حالا کفتر جلد روی بامت شده ام، حالا دیگر دلم تنگ می شود برایت خیلی زود، اگر قبل تر ها به سالی دو سه بار دیدنت راضی بودم و دلم آرام... حالا اما دلگیرم از دور بودنت... این یک سال با تو برایم بهترین ایام بود... کاش اینقدر زود تمام نمی شد... خودم هم باور نمی کردم با هفته ای یکبار نهایتا دو بار امدن به حرمت، اینقدر در کنج دلم بنشینی و آن وقت بشوی محرم تمام حرف هایم، تمام دلتنگی هایم، خوشی ها و ناخوشی هایم، می دانی حالا به چه فکر می کنم ؟! دوره ارشد کوتاه است و این ترم آخرین ماه هایی است که در قم می مانم و بعد... نه اصلا دلم! نمی خواهد دوباره از تو دور شود.

اگر این دوره تحصیلی بهانه ای بود برای اینکه طعم آغوش مهربانت را بچشم و این حس زیبا در درونم نهادینه شود، با تمام وجود سعی می کنم ادامه دهم دوستی مان را! مهربانم! باید راهی پیدا کنم برای دیدار های زودتر...حالا دیگر بدون دیدارت دلم وحشی می شود و آن قدر به سینه ضربه می زند تا بیایم  و  تو آرامش کنی... بانو! تو هدیه ای هستی که برادر بزرگوارت به من داد، تو زیباترین هدیه ای هستی که تا به حال گرفته ام... بانو! پیشم بمان...

روز میلادش که بهانه ای ست برای بهتر دختر بودن! من و تو مبارک باد.

التماس دعا

 


نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 10:59 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin