سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

 

اگر خوب گوش کنی این روزها بیشتر می­شنوی...

 از قصه پلاک، همان مستطیل کوچک فلزی که نشان هویت بود برای آنها که به هویت ما فکر می ­کردند نه خودشان

از قصه ریه، ریه ­هایی که شمیم زندگی را بخشیدند به نَفَس های عمیق و پر آرامش ما

از قصه پا، پاهایی که سنگ زیرین گام­های ما شدند برای پرتاب به سکوهای موفقیت و قله­ های مرتفع افتخار

از قصه تنهایی، تنهایی خانه­ هایی که چراغشان روشن مانده هنوز با یک عکس، تا جمع ما فرد نشود

از قصه چشم، چشمانی که نور دیدن را بخشیدند به بصیرتِ دیدگان ما، تا ابد

از قصه انتظار، انتظار یک عاشق حتی برای شنیدن خس خس نفس­های تنگِ تنها عزیزش

از قصه استخوان، چند تکه ناقابل که یادی باشد و یادگاری، تا آرام بگیرد مادری، همسری، دختری و...

از قصه  قاب عکس، که روی طاقچه تا ابد می­ ماند و چهره جوانی اش با غبار زمان پیر نمی ­گردد

از قصه انسانیت، لطافت، انسان کامل شدن ...

از قصه­ هایی که مات می­ شوی از خواندنشان، شنیدشان...

قصه ­های گفتنی زیاد است برای حرف زدن از قهرمان ها، اما نیازی نیست همه را بگویی. آخر خیلی ­هاشان فقط دیدنی است، فقط حس کردنی است... خیلی­ هاشان را فقط تو باید با دلت بخوانی و تا دنیا دنیاست زمزمه­ اش کنی تا غفلت زمان برش سوار نشود...


 این قصه­ ها را باید به دلت بسپاری تا زندگی ­ات را استوار کند و فردایت را روشن... باید به دلت بسپاری تا دیگر قصه نباشد و از قاب زمان و مکان بیرون بیاید و بشود حقیقتِ جلوی چشمت. آن وقت است که می فهمی هر روزگاری قهرمان می ­خواهد و تو هم باید قهرمان روزگارت باشی... تا قهرمان بودن و ماندن، از حالِ تو، قبل از تو و بعد از تو سینه به سینه نقل محافل شود و هویتی که سال­هاست با ماست، باز هم بماند و بماند و بماند تا قیامت... هویت یک قهرمان منتظر ...

بیشتر نوشت: هی هی هی! هنوز هم تیتر مطلب ناکامم اینجا مانده در صفحه مدیریت وبلاگ! امان از شیطنت شهدا وقتی بفهمند که اخلاص نداری و قلمت بی جنبه است برای از شهدا گفتن! فکر نکنید دیوانه شدم مطلب ناکامی که گفتم به نام" یادگاری که از تو می ماند" بیش از سه بار نوشته شد و هر بار به شیوه خنده داری از دست رفت تا نماند چون... بماند میان ما وشهدا

ولی نمی توانستم ساکت بمانم وقتی این هفته را همه از شهدا می گویند و می بینند و ... یادداشتکی نوشتم که می دانم خیلی خوب نشده ولی از سکوت قلم بهتر است.

راستی یادمان نرود شهدای زنده را چشمان قهرمانانی پشت دیوارهای آسایشگاه ها منتظر یک قدم حضور من و توست. وقتی دو سه روز پیش خواستم از  یکی از جانبازان قطع نخاعی که ماه ها پیش با دوستان رفته بودیم به دیدنشان در آسایشگاه  احوالپرسی کنم به بهانه ایام دفاع...گفت عمو جان چی شد یادی از عموی در قفس کردید

خدا نکند برایشان قفس بسازیم با دست های خودمان...

التماس دعا


نوشته شده در شنبه 92/7/6ساعت 1:50 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin