سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

 

 

روبان سیاه به عکس تو نمی آید هنوز !

این جمله ای بود که چند روز پیش روی یکی از روزنامه ها دیدم ...

حقیقتش هم همین است ، امام زنده است ، چون نامش بر زبان هایمان جاری ست ، کلامش در گوش جانمان پیچیده ست ، هدفش در صدر اهدافمان نشسته ست ، امام زنده ست ... چون راهش ادامه دارد

 

چند سال قبل همین ایام یادداشتی شعر گونه نوشتم که تمام حس آن روزهایم بود ، خیلی تغییرش ندادم دوست داشتم آن احساس اولیه حفظ شود.حالا که مرور زمان شاملش شده و دوباره به سراغش رفته ام ، آن احساس را زیباتر درک میکنم :

 

  " و من همبازی کودک چشم هایش بودم...."

 

و من یک سال و هفت ماه و چهارده روز بیش نداشتم.....

آهای آقای مجری ! دست نگه دار ! چه می خوانی ؟!

دست نگه دار!

مگر نمی دانی که با کودک چشم های عکس سینه دیوار، همبازی ا م؟!

مگر نمی دانی؟!

آن دو جفت چشم مهربانی که آنجاست و می پاید همیشه مرا...

آهای آقای مجری ! نخوان !

با این خبری که می خوانی همبازی مرا می گیری !

و من فقط یک سال و اندی سن، بیش ندارم....

آهای آقای مجری ! ادامه نده !

صدای گریه کودکی یک ساله از فراق همبازیش تو را مانع خواندن نمی شود؟!

آهای آقای مجری ! نخوان ! این خبر را نخوان....

 من نمی دانم "ملکوت اعلی "چیست ؟

 نمی فهمم خدا هم روح دارد ... نمی دانم...

 من فقط فراق همبازی را می فهمم و نه چیز دیگر..

هیچ چیز دیگر....

                             *      *       *

سال ها می گذرد از مرور زمان   

به وضوح لحظه های اکنون

به خاطر می آورم ...

با چشم های کوچکم می دیدم ...

که پدر دو دستی به سرش کوبید و مشکی به تن کرد...

و مادر... مادر ضجه زد...

و من کودک یک ساله ای بیش نبودم!

آنگاه که شیر مادر طعم غم می داد و جدایی ... طعم یتیمی ...

و من هیچ نمی فهمیدم...

ولی چشم های مهربان عکس سینه دیوار هنوز به من لبخند می زد!

 

                   *    *     *

آهای آقای مجری ! 

نخوان ! مگر تو نبودی که آن خبررا خواندی ... و پدر خندید...

مادر دست ها رو به آسمان گرفت و گفت: خدا را شکر... یعنی مستجاب شد..

شهرمان آزاد شد؟!  

و من در جهان کوچکم فقط می خندیدم ... و نمی دانستم خرمشهر چرا خونین شهر

شد؟! خونین شهر را خدا چگونه آزاد کرد؟!

آهای آقای مجری ! نخوان !

که این خبر تو تکان های جهان واژه ای دارد! اکنون...

اکنون که من بیست سال و اندی ساله ام ...

و در تعبیر ماه خرداد مانده ام ... که شادی ست یا غم !

شادی آزادی یا سوگ نیمه ماه !

آهای آقای مجری نخوان ! نخوان ! دیگر نخوان !

انا لله و انا الیه راجعون...

سد بغض می شکند...

روح ملکوتی ...

                   به ملکوت اعلی پیوست...

 

  

 ( با تقدیم درود های فراوان به روح بلند مردی بت شکن از تبار ابراهیم که

شمشیر پیروزی را بر فرق نیمه خرداد نشانید...

و دیگر آنکه آرزوی سلامتی و طول عمر برای یادگار فرزانه اش که هرگاه

می نگرم او را آرامشی می گیرم که فراق خمینی (ره) را ،گرچه ندیدمش،

التیام می بخشد... )

 

 


نوشته شده در شنبه 90/3/14ساعت 11:59 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin