چه روز تلخي بود، انگار دنيا براي لحظه اي به آخر رسيد. اون موقع دفتر تحريريه مون همون نزديکيها بود، نزديک آذري. عکاسمون خودشو رسوند به محل اما تا وقتي خبرها يکي يکي نمي رسيد هيچکس اصل ماجرا را باور نداشت. يکي از همکارا سر صفحه بندي بود که خبرو شنيد. بعد از چند تا خبر فهميد برادر خودش هم توي اون پرواز بوده...
يه دفعه همکاراي خبرنگارمون خودشون خبر شدن و رفتن توي صفحاتي که صفحه بندي ميشدن...
از بهترينهاي ارتش توي اون پرواز پر کشيدن. كساني كه حالا حالاها جايگزيني براشون نيست.
آه از اين روزگار...