سلام نمیدونم از کجا شروع کنم نمیخوام ازت بپرسم که حالت خوبه چون میدونم که حالت خیلی خوبه و کسی که حالش بده منم منی که... بگذریم بذار برگردم یکم عقب میخوام برگردم به 45 سال پیش سر اذان ظهر چرا اینقدر بی تاب بودی تو که اهل این دنیا نبودی.سر اذان ظهر بود که به این دنیای تاریک قدم گذاشتی گریه میکردی گریه ات از سر گرسنگی نبود گریه ات از اینجا اب میخورد که اهل این دنیا نبودی و مادرت وهمسرت این را 35 سال بعدفهمیدند گریه میکردی از تاریکی این دنیا میترسیدی شش ماهت شد میگن بد جور مریض شدی 3 هفته تو تب میسوختی محرم رسیده بود مامانت و بابات بردند تو رو تو هیئت روضه علی اصغر بود امدید خونه توی همون خونه ای که به دنیا اومدی بودی و تا چند ساعت پیش دیگر داشتند ازت دل میکندند بابات اصرار کرد برید هیئت اومدی خونه مامانت دید تبت قطع شده خودش برام گفته کفن کوچکت رو هم اماده کرده بود و تو از همان روز شدی غلام و نوکر علی اصغر از همون موقع بود که دیگه مطمئن شدم مال ما نیستی بزرگ شدی خودت تا 17 سالگیت رو میدونی من هم میدونم رفتی مدرسه از همون 7 سالگی توی اون گرمای خرما پزون اهواز روزه هات رو میگرفتی بیدارت هم نمیکردند بدون سحری میگرفتی 17 سالت شد بلکه هم کمتر بت گفتن یک مردی هست مثل خودت اسمونی اسمش هم روح الله. رفتی روح الله رو دیدی و از همه چیز گذشتی و چشم بستی به اب غذای گرم از همه اینها گذشتی کسی که روح خدا را دیده باشد دیگر به اینها نگاه نمیکند بگذریم... تق تق تق صدا از خرمشهر اومد تو تهران بودی داشتی درس میخوندی تو دانشگاه توی یکی دیگه از سنگر های روح الله پنج تا دوست بودید جمع شدید هم قسم شدید و هم قرار رفتید اسمتون رو دادید به بسیج که اعزام بشین سه روز بعد بهتون خبر دادن که دعوت نامه از طرف خاک خرمشهر بهتون رسیده جمع کردین وسایلتون رو که اگه ضرورت نداشت این کار رو نمیکردین یکی از دانشجو رو دوست داشتی ولی روز اعزام عشقت رو پای درخت بی عار جنگ چال کردی رفتی با دوستات به خرمشهر رسیدید محاصره رو شکوندین از اونجا رفتین شلمچه دهلاویه دوکوهه حلبچه دوئیجی فکه رقابیه ذهنم دیگه یاری نمیکنه همه این مناطق رو رفتی وقتی قطعنامه رو پذیرفتند برگشتید ولی ناراحت چون مال این دنیا نبودی و قبل از رفتن فکر میکردی در فرودگاه جنگ تو را از گیت دنیا رد میکنند و میری پیش دوستات ولی مثل اینکه مانده بودی در سالن انتظار ناراحت بودی چرا هواپیمای شهادت برای تو جا نداشت توی فرودگاه جنگ زخم هم برداشتی گازهای مخوف سمی وارد بدنت شدند برگشتی رفتی دانشگاه نیمه گمشده ات هنوز هم منتظرت بود خوشحال شدی فرداش به دوستت گفتی که به لیلیت بگوید که مجنونش تویی یک بار در زندگیت چیزی را نفهمیدی و ان این بود که دل لیلی مجنونِ مجنونِ تو مجنون شده بود قبول کرد با هم عهد بستید زندگی رو با یاد همه دوستان شهیدت شروع کردید و بچه هاتون به دنیا اومدن ولی اون بچه ها نمیدونستن که عمر بهره برداری از تو کوتاه است شاید به کوتاهی شش سال .مریض شدی دکتر ها میگفتن مال گاز است دوستات گفتن حاجی مال گاز ولی تو ولی تو قسمشون دادی که حرفی نزنند زنت میدونست ولی چیزی نگفت چون میدونست که تو نمیخوای بقیه رو مسئول این گازها بکنی این گازها گازهای عشق بود عشق تو به روح الله به رمل های فکه بود و بهای این عشق را هم پول های بنیاد شهید نبود سهمیه دانشگاه نبود نمیخواستی زنت و بچه هات بعدا زیر دین کسی باشند کجابودیم ؟ اها مریض شدی دیگه حرف نزدی دیگه ندیدی دیگه نشنیدی میدونی چرا ؟ چون از اینکه حرف هایی از جنس این دنیا ببینی و بشنوی عاجز شده بودی ولی هشت سال همین طوری سرد به دیوار روبه روت نگاه میکردی اون هشت سال هم به خاطر بچه ها و زنت موندی دعای دختر های کوچکت این بود که بابا بمونه حتی این طوری تا اینکه 7 سال بعد زنت اومد به بچه هات گفت دخترا از باباتون دل بکنید بچه ها قبول نکردند دختر بزرگت رو بیمارستان دعوت کردی تا اینکه فیلم مرگت رو مرگ سرخت رو یک هفته زودتر براش اکران کنی تا ازت دل بکنه ..... رفتی و دخترت و دوست هات رو گذاشتی ....... ومن الان رو به روی عکس تو نشستم و ازت یک سوال دارم که چرا این قدر زود رفتی اخه مرد 35 سال کافی بود و هزار هزار سوال دیگر حلالم کن خوش به حالت که رفتی و خیلی چیز ها را ندیدی پهلووون دیگه برو برو پیش دوستات برو پیش حاج احمد برو پیش حسین خرازی برو.... تو ای عزیز لحظه لحظه های زندگی ام...ای پدرم. پی نوشت : پیش کش به همه بچه های با معرفت که خیلی چیزا یادشون نرفته!! این دل گویه دوستم با پدرش است که شیمیایی بود و شش سال پیش شهید شد ... به اصرار ازش گرفتم و همینطور بدون ویرایش می گذارم چون دلم نمی آید تغییری بدهم فکر می کنم این متن از نوشته های خودم بهتر زیباتر و گویا تر است ...
Design By : Pars Skin |