سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

شنبه ظهر بود که بعد از پیگیری های لازم برای کارهای تدریس فهمیدم که برای گرفتن گواهی موقت کارشناسی ارشد بایستی در اسرع وقت به قم مراجعه کنم! از همان لحظه با خودم درگیر بودم که اصلا حس و حال رفتن نیست و هوا گرم است و حالا بماند برای بعد و ... صبح بعد از نماز یک ربع یک بار بلند می شدم و دوباره می خوابیدم که یک وقت خدایی ناکرده زود نروم به ترمینال و از وقتم برای خواب کافی حسابی استفاده کنم ، با خودم گفتم حالا چه عجله ای است!! مانده بودم چطور مدت دو سال و نیم رفت و امد میکردم به قم!

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و خوشحال از اینکه بالاخره از درگیری با خودم برای آمدن به قم، پیروز بیرون آمدم و راهی شدم، البته آن هم با قول زیارتی که به دلم داده بودم. وقتی رسیدم دانشگاه و تمام کارهای اداری را با سرعت هر چه تمام انجام دادم، تصمیم گرفتم اول بروم جمکران چون به دانشگاه مفید نزدیک تر است و از آن جا بروم حرم. مسیر دانشگاه ما تا جمکران کوتاه است اما مسیر اتوبوسی مستقیم یا تاکسی ندارد، این شد که به نگهبانی دانشگاه مراجعه کردم و آژانس گرفتم، البته قبلش کلی اصرار کردم که تاکسی سرویس بانوان باشد ولی گفت این یکی طرف قرارداد ماست و .... خلاصه خیالت راحت باشد!

نزدیکی درب های مسجد رسیده بودیم ؛ من از اول راه فقط صلوات میفرستادم چون به هر حال جاده بیابانی بود و گرچه راننده حکم پدر بلکه پدربزرگ بنده را داشت، اما احتیاط شرط عقل است هر چند راننده از یک تاکسی سرویس مورد اعتماد دانشگاه باشد... نزدیکی درب های مسجد بودیم که راننده یکهو گفت :"من شماره میدم وقتی خواستی برگردی به خودم زنگ بزن میام دنبالت چون اینجا ماشین سخت گیرت میاد" من تشکر کردم بابت لطف ایشان و گفتم که مسیر برگشت راحت است واتوبوس و ... وقتی پیاده می شدم می گفت:"شمارتو بده من خودم زنگ میزنم، نترس به کسی نمیگم که شماره دادی به من و ..."

واقعا داشتم نگران می شدم، اما در کمال ادب و خونسردی از ماشین پیاده شدم، روبرویم گنبد زیبایی چشم نوازی می کرد که آرامشش نگذاشت فکر بد و یا نامربوطی درباره آن راننده بکنم و اصرارهایش را بگذارم پای مهمان نوازی!! انشالله

به سمت درب مسجد می دویدم، ترسیده بودم و حالا بی رودربایستی می خواستم ترسم را بیرون بریزم، ترسی که همان جا تمام شد.  مسجد علیرغم تصورم در روز یکشنبه واقعا شلوغ بود. جایی پیدا کردم و آرام گرفتم. خواستم دنبال صفحه بگردم در مفاتیح الجنان برای یکی از ادعیه، قبل از گشتن من، دستم خورد و  صفحه مفاتیح باز شد، نماز استغاثه به مولا!!

" سیدی! پناه من ! تو بهتر می دانی بی استغاثه به تو در امان بی امانیم و پریشانی، روزهایم مدام غیبت می خورد در دفتر حضورت، کاش از امروز برایم حاضری بزنی با شرایط خاص!

وقتی از مسجد بیرون می آمدم با خودم میگفتم کاش مسیرم مشخص شود کاش مولا کمک کند، آخر این ایام مدتی است سردرگم شده ام و حیران. به وسط حیاط مسجد رسیده بودم، صدایی از بلندگو به گوش می رسید، صدای حاج آقا پناهیان بود:" مدیریت تمایلات! همین دو کلمه...اگر می خواهی درست زندگی کنی تمایلات خودت را مدیریت کن...

پی نوشت: حرم بانو رفتم تا اجازه زیارت برادر بگیرم، دعا کنید بشود سه شنبه غروب انشالله اگر بشود راهی هستم

 


نوشته شده در جمعه 93/2/12ساعت 6:3 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin