داستان های ظهور....... روز سوم : صبح یکشنبه همه جمعند . دو روز پخش مستقیم از چهره آقا قطع نمی شود. انگار دوربین ها سال ها منتظر لحظه ای بودند تا دیگر از آن دل نکنند. چهره هایی نورانی ، آقا همه را صدا می کند ، می گوید بیایید می خواهم رازی که سال ها مخفی مانده را برایتان بازگو کنم ...... این بار کاروان مدینه حال و هوای دیگری دارد ، قبل تر که مشرف شده بودیم بغضی تا آخر سفر گلویمان را می فشرد ، گویی انگار گمشده ای بود و نه... چه می گویم.... انگارما گمشده بودیم و او همه جا بود... از طرفی از ته دل حضور صاحبمان را می خواستیم از ته دل به او نیاز داشتیم.... هم به دنبال صاحب و مولا بودیم،هم مادرمان، گوهری که هیچ گاه آرامگاهش را ندیدیم و نیافتیم...... و یقین داشتیم که از تکه ای بهشتی از زمین محروم بودیم... قبل تر ها که مشرف شده بودیم در بدو ورودمان چه خوب وهابی ها استقبال می کردند از ما!!که گاه سلام دادن به پیامبرمان(ص) با تمام خشونت مانعمان می شدند و بیرونمان می کردند، گویی نمی فهمیدند که ما مهمان مهربانی هستیم که به دشمنش نیز رحم و مروت داشت ، و آنها.... آن زمان بود که برای اولین بار با دیدن قربت بی انتهای بقیع و رفتار با زائران و .... با تمام وجود حس کردیم که وقتی حقت را غصب می کنند یعنی چه ؟ و در خانه ات به تو هجوم می آورند تو باید چه صبری داشته باشی؟ و خاندان پیامبر باشی و اینگونه.... بیعت زوری... بی حرمتی..غصب..." ومن برای رسالتم مزدی نمی خواهم... به جز مودت با خاندانم..." و چه خوب مزد رحمه للعالمین را دادند و هنوز هم می دهند...... ولی این بار عقده هامان گشوده شده ، بغضی در گلو نیست ، با حسرت به بقیع نمی نگریم چون این بار با صاحب آمدیم و وارث این خاندان.... مولا می رود کنار زمینی ، می ایستد. همه منتظر رازند... آقا گویی درد سال ها را با گفتن این راز زمین می گذارد... آقا روی زمین می نشیند و فاتحه می خواند و گریه می کند. مگر کسی طاقت اشکش را دارد او پدرمان است ... پدر امت... صدای گریه جمعیت بلند می شود . آقا بلند می شود: " ای شیعیان من! قبر مادرم اینجاست..همین جا ... درست همین جا... هیچ قامتی تاب ایستادن روی زانو هایش را ندارد . چه قبر غریبی... چه جای سخن که فقط باید چشم بود و دل.... ادامه دارد....
Design By : Pars Skin |