نام داستان : تولد شیرین " حسن...! حسن...! کجایی حسن؟! تو رو خدا اینقدر منو عذاب نده ...! من باید تو رو پیداکنم... می فهمی...؟! تو رو پیدا کنم ...! " سمیه در حالیکه روسری اش را روی سرش جابه جا میکرد ، زیر لبش زمزمه می کرد و آنقدر صدای هق هق و گریه اش بلند بود که نمی شد فهمید چه می گوید . او هنوز هم باور نمی کرد ، هنوز هم نمی توانست قبول کند که این فاجعه اتفاق افتاده است . در میان آن همه شلوغی ، آن همه ناله و شیون ... یک دفعه چشمش به عکسی نیمه سوخته افتاد که برایش خیلی آشنا بود ، آن عکس ، عکس دختر یک ساله اش شیرین بود ، که با آمدنش زندگی آنها را شیرین تر کرده بود ، سمیه چشمانش را بست. * * * * خانم دکتر با روپوش سفید و چهره ای خندان وارد شد و گفت : " خانم حسینی ... خانم حسینی مژده بدید ! بالاخره انتظار به پایان رسید ، بعد از ده سال دوا درمان و مداوا ... " سمیه وسط حرفش پرید و گفت : " یعنی منم مادر می شم؟!... باور کنم ؟! هیچ وقت امیدمو از دست ندادم ... وبا گریه ای که از فرط خوشحالی بود ، ادامه داد : " خدایا شکرت ... ! شکرت !!" - " پس همسرتون کجاست ؟ اونم حتما خیلی خوشحال میشه ...! پدر شدن حس قشنگیه برای آقایون ... " - " خوشحال ؟! ... خانم دکتر پر در میاره ! ولی مثل همیشه پی کارشه ، اینا که تعطیلی درست و حسابی ندارن... " * * * * " کمک ... کمک ... ! بیاین اینجا ، پیداش کردم ... ! حسن همین جاس ! مطمئنم که همین جاس ... اون عکس شیرینشو هیچ وقت از خودش جدا نمیکرد ! همیشه توی جیب پیراهنش می ذاشت ... " با صدای فریاد سمیه جمعی از مردم به طرف او هجوم آوردند . سمیه در حالیکه که مبهوت به آنها نگاه میکرد ، در ذهنش به این فکر میکرد که همسرش بالاخره برای همیشه تعطیل شد حالا می توانست خوب استراحت کند و سر کار نرود ، با این تفاوت که دیگر کنار او و دخترش هم نمی توانست باشد . سمیه شب گذشته را به خاطر آورد . حسن توی هال روی مبل نشسته بود و تلویزیون روشن بود ، مثل همیشه اخبار. سمیه به سمت تلویزیون رفت و گفت : " از صبح تا شب پی خبر و حادثه ای ... تو رو خدا حداقل توی خونه این چیزا رو ول کن ..." حسن بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد و با خنده گفت : " میبخشی ، حق با تو ... راستی شیرین خوابید ؟ " - " آره ، اینقدر شیطونی کرد تا خوابش برد . نمیدونم چرا اینقدر بی تاب بود. کاش بیشتر باهاش بازی میکردی ، خسته میشد، راحت تر می خوابید . " - " بیا بشین سمیه جان ! شیرینو بردی دکتر چی گفت ؟ " - " مساله مهمی نبود ، نگران نباش ، بیشتر ازش مراقبت میکنم . " حسن چشمش به دیوان حافظ روی میز افتاد : - " یه عرض ارادتی به جناب حافظ کنیم ، موافقی ؟ می خوای یه فال بگیرم برات ؟ زود چشماتو ببند ونیت کن ..." حسن دیوان حافظ را باز کرد وچند لحظه بعد با صدای بلند خواند : - " شاه بیتش همینه هان مشو نومید چون واقف نئی از سر غیب باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور " بیت پنجم از غزلی آشنا ، سمیه دلش هری ریخت . این بیت برای او خیلی آشنا بود ، قبل از تولد شیرین هم وقتی حسن برایش فال گرفته بود ، همین بیت آمده بود . * * * * سمیه حالا تکه ای از پیراهن همسرش را پیدا کرده بود . ولی خودش...صاحب پیراهن.. آیا چیزی از او باقی مانده بود ؟!... - " خدایا ! کاش میدونستم حکمتت چیه ؟ شیرینو بهم دادی و حسنو ازم گرفتی ! ولی بازم از خودت میخوام ، به تو اطمینان دارم ، همون طور که بعدچند سال شیرینو بهم دادی، خودت پشت و پناهش باش ..." به ساعتش نگاه کرد ، یادش آمد شیرین را خانه همسایه گذاشته و باید دنبالش برود. وقتی زنگ در خانه همسایه را فشار داد ، زن همسایه با نگاهی ترحم آمیز درحالیکه شیرین را در بغل داشت ، جلوی در ظاهر شد . سمیه که قدرت حرف زدن نداشت ، شیرین را از او گرفت و راهی خانه اش شد . در میان راه چندبار تعادلش رااز دست داد و چیزی نمانده بود که بچه از بغلش بیفتد. در خانه را که باز کرد، شیرین از بغل او پرید و به سمت اتاق پذیرایی دوید ، همان اتاقی که سراسر تزئین شده بود و یک کیک تولد که رویش نوشته شده بود : " شیرین جان دوسالگی ات مبارک " روی میز وسط اتاق بود. شیرین به سمت سمیه دوید ، در حالیکه چادر مامان را می کشید ، بازبانی نصف و نیمه گفت : " با .. باب... ! بابا ...! " سمیه که بغض گلویش را گرفته بود و پاهایش نای ایستادن نداشت ، یک دفعه روی زمین افتاد و روزنامه از دستش رهاشد . " آخرین پرواز...! هواپیمای130_ C که حامل جمعی از خبرنگاران و پرسنل ارتش بود، امروز ساعت 2 بعد از ظهر سقوط کرد ..." شیرین نگاهی به سمیه انداخت و یکدفعه زد زیر گریه ...! او نمیدانست مامان چراگریه میکند؟ او نمیدانست چرا بابا برای تولدش نیامد ؟! * * * * جشن تولد پنج سالگی شیرین است ، شیرین قاب عکس بابا را در آغوش میگیرد وبوسه میزند ، سمیه به گوشه ای از اتاق خیره شده ، همان جایی که قابی روی دیوار نصب شده " الا بذکرالله تطمئن القلوب ..." صدای بلند خنده شیرین در گوش سمیه می پیچد. _ مامان ! مامان ! بابا از بهشت داره نگاهمون می کنه؟ مگه نه ؟ _ آره مامان جون ، شیرینم ، به آسمون نگاه کن ... این داستان رو با تمام وجودم تقدیم میکنم به شهدای اصحاب رسانه و ارتش و خانوداه های گرامیشون چون خودشون بهم گفتن که : دستی که ورق میزند این خاطره ها را باید بنویسد غم جان کندن مارا ماندیم و شما بال گشودید از این شهر رفتید به جایی که ببنید خدا را و من نوشتم .... با تقدیم فاتحه به روحشان
Design By : Pars Skin |