" یا حق" بین دو روایت غریب ، شروع و تموم شد! آخرین دعوت رو میگم. تقریبا بعد از شام غریبان و شهادت امام سجاد(ع) (به یه روایت ) شروع شد و شب شهادت امام سجاد(ع) (به یه روایت دیگه ) به آخر رسید . اینم از غربت امام چهارم ماست که امام زنده کربلاست، ولی ما کمتر از کم میشناسیمش و حتی در شهادتش وحدت تاریخ نداریم! ای کاش... فراز اول : آخرین دعوت شاید فقط یه سریال مناسبتی بود، اما علی رغم ضعف هایی که داشت ، برای من یه موقعیت عینی درست کرد. برای همه کسایی مثه من که ادعا میکنن که اهل کوفه نیستن که حسین(ع) رو تنها بذارن، آرزوی جنگیدن و شهادت در رکاب حسین(ع) رو دارن ، ادعا و آرزو ... که البته آرزو برجوانان عیب نیست!! تو این روزا، توی همون موقعیت عینی ، به خودم گفتم این حرفا ، این ادعا و این آرزوها ، اندازه من نیست و یا من اندازه اونا نیستم ، منی که توی کوچکترین امور دنیایی ، سر انتخاب که میشه ، شک دارم که آخرش حسینی اتنخاب کردم یا یزیدی ، شریعتی چه قشنگ گفته که همین دو جبهه س ، یا این جبهه هستی و یا اون جبهه... * * * * فراز دوم: یوسف میرزمانی که رزمنده هم بود و کلی هم سابقه خوب داشت ووو ... وقتی پای صحرای بلا رسید و ابتلا ، عشق زنجیر پاهاش شد و کم مونده بود امامش رو به عشقش بفروشه ، برای رسیدن به عشقش، سمیرا، هم صد البته کلی مرارت کشیده بود و از زمان ها به عقب آمده بود ! به هر حال انتخاب ، انتخاب الکی نبود ، شاید من توی کوچیکتر از اینا نتونم درست انتخاب کنم ... راستش پای اتنخاب که میرسه اگه گوشای قلبت هنوز نوای حسینی بشنوه که هیچ، ولی اگه کر شده باشه ... واویلا... * * * * فراز آخر: یادم اومد پارسال تاریخ سفر سوریه مون عوض شد ، قرار بود اربعین اونجا باشیم، ولی نمیدونم به چه علت و بی علتی !! سفر جلو افتاد و ما دیگه نمیتونستیم اربعین، حرم عمه سادات زینب(س)، باشیم . از روز اول سفر همه ش ناله سرمی دادیم و سینه چاک میکردیم! که ما به عشق اربعین اومدیم و کاش می موندیم و کاش و کاش و کاش ... خلاصه هفت روز که گذشت و موقع وداع با حرم ، روحانی کاروانمون گفت که پرواز عقب افتاده! فعلا مهمون خانم زینب(س) هستیم ، همه تعجب کردیم و سوال که چرا اون تاخیر و توی فرودگاه سپری نمی کنیم ؟!؟ اونجا بود که فهمیدیم ای دل غافل تاخیر خیلی بیشتر از چند ساعته و شاید به چند روز بکشه !! درست چهار روز به اربعین مونده بود!! سیل تماس خانواده ها و نگرانی ها و سوال های بی شمار شروع شد ، ما حتی نمی دانستیم دقیقا کی برمیگردیم. وضعیت روانی بچه ها مساعد نبود ، همه دانشجو بودیم و کلاس و درس و غیبت ، از طرفی وسایل و چمدا ن ها رو تحویل داده بودیم و اتاق ها را هم ... سردر گم بودیم و شکایت میکردیم ، افسوس که از مهمترین علت غافل بودیم ، انگار یادمان رفته بود به اربعین نزدیک میشویم ، قدم به قدم ... نزدیک و نزدیک تر روحانی کاروان همه ما رو جمع کرد و فقط یه نکته گفت و همین : " مگه نمیخواستین اربعین زینبیه باشین ؟! حالا که خانوم زینب (س) به حرف دلتون گوش داده ، ناراحتی تون از چیه ، یه لحظه هم اینجوری فکر کنین که حالا از این لحظه مهمون ویژه هستین و خودش نگه تون داشته... " هتل رو وداع گفته بودیم! و چون نزدیک اربعین بود هتل های دمشق و زینبیه ظرفیت خالی نداشت . در شهرهای اطراف ، هر روز جایی اقامت میکردیم ،اقامت های خاطره انگیز ، تا به اربعین رسیدیم ... حرم بانو زینب(س) و شب اربعین و دسته دسته عزادار از کشورهای مختلف، امتحان دوم در پیش بود ، یکی از بچه ها ، راست یا دروغش را نمیدانم ، گفت که احتمال بمب گذاری هست و مراقب باشید ، ما هم در آن شرایط باور کردیم ، با خودم کلنجار می رفتم که جانم را چه قدر دوست دارم ؟! اولین باری که مرگ را نزدیک ترین به خودم یافتم ، حس غیر قابل توصیف... یاد اخبار بمب گذاری های سابق در کربلا و شهیدان حادثه و ... افتادم... موقع وداع آخر با حرم اشک جلوی نگاهمان را گرفته بود ، از مهربانی عمه سادات و گستاخی ما ، از مهربانیش که تا اربعین میزبانی ما کرد و حافظ ما در آن شلوغی بود ، و گستاخی ما که حق او را به جا نیاودیم ... صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمیشود ، اگر مرد میدان صداقتی نیک در خویش بنگر که تورا نیز با مرگ انسی اینگونه است یا خیر ، اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی و اگر نه... دیگر به جای آنکه با زبان زیارت عاشورا بخوانی ، در خیل اصحاب آخر الزمانی حسین(ع) با دل به زیارت عاشورا برو...
Design By : Pars Skin |