سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

شب روی پلکان هواپیما. هر پنج اسیر شبیه هم بودند
سر تراشیده، کت و شلوار یک رنگ، اندام لاغر و نحیف
سلیم که باد، آستین خالی دست راستش را تکان می داد، بیشتر به چشم می آمد
از آن بالا هرچه چشم چرخاند، آشنایی به چشم ندید
دلهره داشت. همراه بقیه اسرا از پله ها سرازیر شد پایین
مارش حماسی نواخته شد. گل و نقل روی سرش ریخته شد. اسیرها روی دوش تا سالن انتظار برده شدند
سلیم توجه اش رفت به زنی که پشت سرش قدم بر می داشت
روی دوش یکی، دوباره نگاه اش با نگاه زن تلاقی پیدا کرد، انگار زن به چشمش آشنا می آمد
 داخل سالن انتظار، از روی دوش پایین آمد. باز زن را مقابل خود دید
زن دو دل پیش آمد. رخ به رخ شدند
«صورت گندمی ... چشم و ابرو ... چین و چروک ... نه! اما انگار... نکنه»
 پایش سست شد. تنش به لرزه افتاد
خودتی!
چشمانت فاطمه!؟ گود رفته...
خندید!
"چین و چروک صورتت!
چقدر شکسته و پیر شدی؟
انگار تو این سال ها، تو به اسارت رفتی!
........

اکبر صحرایی

پی نوشت : مدتی از سالروز بازگشت آزادگان گذشته، ولی اینقدر زیبا بود که دلم نیامد نخوانیدش!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 1:57 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin