سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

دل به دریا زدن و دم نزدن می­خواهد

هرکسی را نرسد زندگی طوفانی!

همه چیز از یک قرار دوستانه شروع شد! بچه ها همگی سر ساعت نه و سی دقیقه پل مدیریت باشید...

همیشه تصویری که در ذهنم از آنها داشتم، قشنگ بود و دلنشین، آدمهایی صبور و باایمان، با روحیه، متواضع، کم توقع و مهربان... اما خیلی دوست داشتم بدانم که این تصویر چقدر به واقعیت نزدیک است؟! برای همین بود که تصمیم گرفتم هرطور شده خودم را سر قرار برسانم و با بچه ها همراه شوم. به هر حال با احتساب تاخیرات و کسورات! ساعت یازده صبح بود که رسیدیم. ولنجک، خیابان ثارالله..آسایشگاه جانبازان ثارالله. زمانمان کم بود و بیشتر بچه ها کلاس داشتند و تا قبل از ساعت یک باید برمی­گشتیم. در آن زمان کم با ده نفر از جانبازان صحبت کردیم، البته بقیه شان برای انجام کارهای شخصی یا درمان، بیرون از آسایشگاه بودند، چون طبق گفته مسئولِ آنجا حدودا چهل جانباز قطع نخاع در آسایشگاه نگهداری می­شدند. اولین چیزی که با دیدن آنها به من ثابت شد، صبر بی نظیرشان بود که با چاشنی ایمان به خدا شکل گرفته بود و این بین همه شان مشترک بود. کسانیکه بیست تا بیست و چهار سال، هرکدام کمتر یا بیشتر، همراهی به نام ویلچر، سختی، زخم و درد را انتخاب کرده بودند و بدون هیچ شکایتی به زندگی شان ادامه می­دادند. یا نه! بگذار برایت از کسی بگویم که باید چهل روز روی شکم می­خوابید تا زخمش مداوا شود. می­گفت اگر باز هم به آن سال ها برگردم، دوباره به جبهه می­روم! از حضورش در خط مقدم می­گفت، حتی پس از قطع نخاع شدن و آسیب های جدی...می­گفت از اینکه از دوستانش جدا شده و جامانده ناراحت است. در حال مطالعه" پایی که جا ماند" بود، شاید قصه پاهای خودش را زمزمه می­کرد. خواندن این کتاب را به ما هم توصیه کرد و حتی شماره اش را داد تا اگر کتاب را خواستیم برایمان بفرستد تا بخوانیم.

مهربان بودند، به ما کتاب هدیه دادند، دعا و شیرینی و هر چه که برای آنها آورده بودند، دوست داشتند بین ما دوازده نفر تقسیم کنند. از مهربانی و خوش خلقی آنها واقعا شرمنده شده بودیم، اشک همه مان جاری شده بود، یکی شان گفت شما باید به ما روحیه بدهید، گریه نکنید، بخندید!

می گفتند به ما ایمان دارند، به نسل ما، به اینکه می­توانیم گام های بزرگی برداریم برای ایران، برای مردم... وقتی پرسیدیم چقدر به ما ایمان دارید، گفتند ورای صددر صد. می­گفتند ما در جهت جریان آب شنا کردیم، اما شما بر خلاف جریان آب شنا می­کنید و این سخت تر است و مهم تر!

با شنیدن حرف هایشان در عمق جانم صدایی نهیب می کشید و حسی ریشه می­دوانید، آیا من همانم که می گویند به او ایمان دارند، می­توانم امیدشان را ناامید نکنم؟

وقتی خارج می­شدیم بیت شعری که در اتاق یکی از آنها با خطی خوش روی دیوار به چشم می­خورد، یادم آمد و بغضم ترکید:

من به جرم با وفایی اینچنین تنها شدم

چون ندارم همدمی بازیچه دلها شدم

وقت خداحافظی می­گفتند بمانید چرا اینقدر زود می­روید، می گفتند دوباره بیایید... قرارمان شد پل مدیریت ... ماه بعد ....یک قرار دوستانه

بیشتر نوشت :

این متن یکی از دوستان است که با هم رفتیم آسایشگاه، البته با ویرایش و تلخیص و تصرف از سمت بنده و البته به درخواست خود دوستم

دیم!!: این جمله هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه :

وقتی از یکیاز جانبازان پرسیدم چند ساله اینجا هستین؟ لبخندی زد و پرسید چند سالته دختر خوب ؟ گفتم : بیست و پنج گفت: همسن تو ...


نوشته شده در دوشنبه 92/1/5ساعت 12:18 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin