سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

                       به نام صاحب خانه.....

یه بغض سنگین داره گلومو فشار می ده.... این حالت دقیقا از پنجشنبه

خیلی خیلی بیشتر شد...

چهار شنبه بود که باهام تماس گرفتن. مدیر کاروان سفر حج بود. گفت

می خوایم دور هم جم شیم(همه بچه های کاروان) و در ضمن چون

 بچه های کاروان 87هم هستن، تجربه هاتونو به اونا منتقل کنین...

این بهونه کافی بود برام که بی قراریم بیشتر بشه...

آخه می دونی از تابستون و کاروان 86 خیلی نگذشته،همه اش دو فصل

(پاییز و زمستون)! دقیقا پارسال همچین موقعی، تازه قرعه کشی شده

بود و زمزمه های التماس دعای همه و انتظار ما، تا تابستون برای

رفتن شروع شده بود.... 

من تو جلسه قرعه کشی نبودم...چون می ترسیدم که اسمم دربیاد و

مطمئنم بودم که درمیاد!آخه  فقط به اصرار دوستم رفتیم برای

ثبت نام (بهمن 85) و بعدش وقتی من گفتم که نمی نویسم چون مطمئنم

که اسمم درمیاد و نمیرم (چون مامانم همیشه می گفت جور شه با هم

بریم، خیلی دلش می خواست باهم بریم ولی سال کنکور خواهرم بود و

مامان و بابا حسابی درگیر اون، پس شرایطش نبود...)

الان که دارم می نویسم تمام تصاویرش میاد جلوی چشمم!!و اگه جای مانیتور

کاغذ بود اینجا، پاره شده بود حتما....

خلاصه به دوستم گفتم وقتی اسمم در اومد داغون می شم، چون دیگه راه

برم میگن حاج خانوم...التماس دعا....ولی من که قرار نیست برم...

دوستم از این اطمینان من تعجب کرد، گفت بنویس بچه پررو! از کجا معلوم

بین این همه، تو اسمت دربیاد؟!!!!!!(از چند هزار نفر فقط 100نفر)

ولی یه چیزی به دلم می گفت که اسمم درمیاد حتما...

منم به خاطر رو کم کنی ثبت نام کردم و شد همون که می گفتم ...

 (همون نفرات اول...) و اسم دوستم درنیومد.....

حال داغونی داشتم (اسفند85) به مامان بابا، روم نمی شد بگم، از طرفی

دلمم نبود که انصراف بدم، به خاطر دوستمم خیلی حالم گرفته بود،از

خودم بدم می یومد، من به پیشنهاد دوستم......  دوستم.....

یکی دو روز بعد رفتم اردو جنوب و انگار نه انگار که منم اسمم

در اومده....ولی وایییییییییی از دست دوستام که راه می رفتن

و می گفتن التماس دعا حاج خانوم...تو دیگه چرا اینجا اومدی

تو که حاجت روا شدی...برو خودتو برا اونجا آماده کن...

و خدا می دونه که باهر بار گفتن اونا از عمق وجود می سوختم

و خودمو لنعت می کردم که بی لیاقتم و چرا عذاب روحی برای

 خودم درست کردم!! از اردو که برگشتم خانواده متوجه و بهت

زده شده بودن(از همه جا بی خبر...) و چون پیگیری نکرده بودم

در مهلتی که داشت، به منزله انصراف بود...یعنی اسمم حذف

شده بود.....

گذشت تا یکی از روزای عید زنگ زدن بهم ،گلزار شهدای اصفهان

بودم و دلم خیلی پر بود، می خواستم درد دل کنم.

گفتن از طرف تشکل ها اسمت در اومده....

خدای من .....اون روزا اصلا حال خودمو نمی فهمیدم....همون

موقع خبردار شدم دوستمم توی ذخیره ها رفته و ایشالله رفتنیه..

همه چی یه دفه کنار هم جور شد و ....خانواده ام مشوق من....

برای رفتن.... وانگار یار کریم جلوی پنجره مان هم می گفت برو....

و من رفتم با چشم های پر از اشک مامان  و سکوت بغض آمیز بابا

و خواهرم که هنوز در بهت و تعجب بود....وقتی که از پشت

شیشه ها برام دست تکون می دادن و خداحافظی.....

دوستمم باهام بود..توی یه کاروان و تا چشممون به هم می افتاد

اشک بود که جاری می شد از عظمت صاحب خانه ای که....

نمیدونیم چه جوری ولی ما رو دعوت کرد....یه دعوت خوشگل..

هر وقت یادم میاد خودمم فکر می کنم که یه قصه و افسانه اس..

ولی به حرمت صاحب خانه عین حقیقت است ، حقیقتی که هنوز

هم برایم رویایی شیرین است، 15 روز بهشتی...15 روز عاشقی

و ما در آغوش خدا بودیم، چه آغوش مهربانی....

و آن لحظه که عظمت گنبد خضرا ، تو را به تواضع وا می داشت

 با آنکه تصویرش  را هزاران بار روی دیوار اتاقم دیده بودم...

و لحظه ای که به خانه عشق نگریستم و چنان ....وصفی نمی یابم

ولی چنان بود که قادر نبودیم هیچ یک سر از سجده برداریم و اشک

امانمان نمی داد... و به یاد چشم های خیس ملتمس دعا می افتادیم...

هیچ گاه فراموشم نمی شود....تا نفس می کشم و تا زنده ام ...

ولی هنوز هم نفهمیدم کجا رفتم و آمدم...

آهای ...آهای ... کسی هست که صدایم را بشنود... برای آدم

درمانده و جا مانده ای مثل من ، جا مانده از کاروان حریم عشق

درمانی و دارویی می شناسید؟ بی قراری لحظ هایم را کجا ببرم؟

کاش راهی پیش پایم بود....

کاش قلبم حرم او بود... القب  حرم الله......

گل نرگس ! مولایم ! ای امید لحظه های بی امید من !یا ایها العزیز!

به تو پناه می آورم از دست  بی قراری ها و گله ها و دوری ها و

غصه ها و حسرت ها و..... می دانم که به عزای پدرت نشسته ای

به حرمت او دلم را بهاری کن تا بتوانم غبار حسرت را از رویش

بشویم و به امید طواف کوی دوست ، همین جا،در خانه ام، در دلم

با وجودم ...با این امید سالی دیگر زندگی کنم...

امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء....        

 فقط از صمیم دل آرزو می کنم که خودتون برین و ببینین

اونوقت اگه دلتونو جا نذاشتین بیاین سراغ من....

با عرض تسلیت این شب و تبریک پیشاپیش فردا شب

التماس دعای فراوانننننننننننن


نوشته شده در یکشنبه 86/12/26ساعت 1:56 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin