سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

                     مهرآب.....

این چند روز دلم خیلی گرفته بود ، دلم می خواست سرم رو بذارم رو

شونه ی وسیع و بزرگ و آبی آسمون و زار زار گریه کنم ، نمی دونستم

چرا، ولی به هر حال هر چی بود ، باید آروم می شدم دیگه ....

یادم افتاد ایام فاطمیه ی اول شروع شده و اونوقت از روی" خود توجیهی"

این دل گرفتگی رو به حزن کوچ غریب بانوی مدینه ، حضرت زهرا(س)

نسبت دادم. چون از امام صادق(ع) حدیثی خونده بودم که:"شیعه واقعی

کسی است که درایام شادی ما شادی کند و در ایام حزن ما اندوهگین باشد."

خوب منم بچه شیعه هستم دیگه!!اگه خدا قبول کنه...

خلاصه این حزن بود تا امروز که ....

طرفای عصر بود که بعد از کلاسم رفتم آمفی تئاتر دانشگاه،مراسم یادواره

شهدای گمنام بود، که بچه ها از یک ماه پیش خیلی براش زحمت کشیده بودن،

 منم دیدم فرصت خوبیه برای عقده گشایی... ومی دونستم که مثل همیشه آروم

میشم و .....

این بار تقریبا برنامه سر ساعت شروع شد... تقریبا...

اول برنامه بعد از خوش آمدگویی مجری، وقتی مسئول نهاد رهبری دانشگاه

رفت روی سن که شروع به صحبت کنه ، برقا رفت و حال و هوای مجلس

یه دفه عوض شد ... مدتی صبر کردیم ولی برق قصد آمدن نداشت!....

مراسم شهدای گمنام بود و شهادت مادر گمنام ترشان که غربت را شرمنده از

غربت خویش کرده و مظلومیت را شرمسار خویش....

دیگه هیچ صدایی توی سالن نبود ، کلیپ و برنامه های دیگه همه کنسل شده

بود و بلندگو هم قطع.... مداح آمد... مراسم گمنام گمنام ها، چه غریب بود

و سوت وکور(با وجود جمعیتی که برای اولین بار اینقدر زیاد اومده بودن...)

هیچ کی توی سالن حال خودشو نمی فهمید ...  حالا این بغض کور پر بهانه

می خواست بترکه...آه ...که دیگه نمی شد ساکت بود ... شده بود بقیع.. با

چراغ های تاریکش،با ناله ها و اشک های سوت وکورش..با غربت آشناش..

مگه میتونم فراموش کنم شب اولی رو که رسیدیم مدینه، با خستگی راه،

پرواز تا جده و از جده با ماشین...دو سه روز قبل از تولد بانوفاطمه(س).

با خستگی راه رفتیم و بعد از نمازعشا به سمت کوچه بنی هاشم...

پیش رو بقیع بود و پشت سر گنبد خضرا...بهشت زمین...بهشت...

روحانی کاروان و 120  تا دختربا مسئولین کاروان...ایستادیم ..روحانی

گفت:بچه ها اینجا بنی هاش.... هق هق ها نگفته به آسمان رفت...

آه علی(ع) ...تو چه کشیدی که زهرایت(س) را این گونه...

همون موقع دو تا وهابی ملعون اومدن و روحانی مارو بردن و مارواز محوطه

مسجد بیرون کردن..رفتیم روبروی بقیع ..باز هم تهدید کردن و بالاخره

ما برگشتیم هتل..دلهامان همه پر بود که رحمه للعالمین دیدی نگذاشتند

که سلامت دهیم و ....

آره ، بغض مدینه ای از اونوقت گلوهامونو می فشرد تا برگشت به ایران

وتا الان...حتی منم که درگیر این روزمرگی ها میشم...بازم سراغم میاد..

ولی ای ملعون وهابی ای غاصب حق بر حق ترین انسان ها....

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت!!!!!!!!!!

نکات مهم:

1.تا خودت نری مدینه این حسو نمی فهمی هرچه هم که بشنوی...دعا

میکنم بری و بسوزی از غم سنگین این درد...

2.ما تولد خانوم ، مدینه بودیم ...اما دریغ از ... با شور ایرانی ها مقایسه کن!!

3.این بیت شعر مذکور از فاضل نظریه....           


نوشته شده در یکشنبه 87/2/29ساعت 10:6 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin