سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

                                         " یا حق "

ماه رمضان که می شود ، این حدیث مولا بیشتر خودش را نشان می دهد ، لااقل برای من یکی ..." فرصت ها همچون ابرها درگذرند.." نمی فهمی چه طور روز  تمام میشود و هر روز این ماه چه تند میدود!! حتی  با تمام ضعفی که انتظار تورو در فصل گرم تابستون برای افطار افزایش میده ... بازم زود میگذره این روزا... خیلی خیلی زود...

 

امشب گفتم تا فرصت نگذشته چند تا برداشت آزاد خودم از این روزا و اتفاقات و فضای شهرو...بگم....

 

1.      دیروز بعد از چهار روز،اختتامیه مسابقات حفظ و ترتیل قرآن کریم دارالقرآن امام علی (ع) برگزار شد. روز جمعه افتتاحیه این مسابقات( که البته فقط برای بانوان محترم بود) ، در حسینیه فاطمیون شرق تهران (خیابان مجاهدین)برگزار شد و تا دوشنبه ، مسابقات هروزه از اذان تا اذان برگزار میشد ...مغرب تا ظهر...چه جو قشنگی بود. از نماز ظهر جماعت کنار قرآن و قرآنی ها بودیم تا اذان مغرب و افطار...روز اول که خودم کلی غرغر میکردم که ماه رمضونی باید چهار روزاین همه ساعت  اینجا بیایم..ولی روز آخر به تمام غرغر هام خندیدم و خجالت کشیدم و آنقدر خوب بود که تمام شدنش حیف شد... چه قدر دیدار تازه کردم با دوستانم که از دبستان و بچگی در مسابقات قرآن دوست شدیم و گم کردیم همدیگه رو و حالا .... این اولین مزیتش بود و بعد گپ های دوستانه با صادق ترین دوستام که مثه اونا کم پیدامیشن.. و مهمترینش انس با قرآن در این چندروز که زمان را شیرین میکرد و سریع ... نکته جالب مسابقه ، شرکت کننده های کوچولویی بودن که حافظ کل و یا چند جزء قرآن بودن و با تمام بچگی ، قرآن در رگ هاشون تزریق شده بود...حتی قبل از زبان مادری در مدرسه...(مسابقات گروه سنی نداشت)

روز آخر هم از بانوی 55 ساله در برنده ها پیدا می شد تا دختر 9 ساله...

خدا این جمع ها رو به حق ماه قشنگش زیاد کنه ...

 

2. درست تو راه برگشت بود که ماشین خاموش کرد و در راه ماندیم! بابااز فرط روزه !! به عقربه توجهی نکرده بودو حالا بنزین نبود و دیگر هیچ!! به چند نفری رو انداختیم ولی بنی آدم گویی حوصله کمک نداشتند!!

ماشین را تا میدان گاهی هل دادیم و قرار شد بابا به نزدیکترین پمپ برود و بنزین بگیرد...

داشتم زمزمه میکردم که خدایا در ماه مهمانیت .... بنده خیِری یافت می نشود؟!! آنم آرزوست..

همان موقع بود که جوانی بیست و چند ساله با ماشین پیکان مدل قدیمی ایستاد و یک بطری بنزین خانواده!! یک لیتر ونیمی به ما داد(انگار برای ما آماده کرده بود!!) و سریع سوار شد. بابا دوید تا پولش را حساب کند و او همینطور که ماشین را روشن میکرد فقط یک جمله گفت:" همین قدر که به شما بنزین دادم ، به هرکس که در راه مانده بود بدهید من پولش را نمی خواهم..."

ماشین حرکت کرد و رفتیم پمپ ... همانطور که در صف بودیم پسر جوانی بیست و چند ساله!! از بین آن همه در صف پمپ ، آمد طرف بابا وگفت که موتورش خاموش شده و ....(خدایا! چه زود امتحان میکنی بنده ات را...)

بابا سه لیتر (دوبرابرآن بطری) به او داد و در جواب جوان که می خواست پول بدهد ، همان گفت که مرد جوان قبلی گفت ....

آن جوان و حالا این جوان ...ما همیشه در معرض آزمایشیم و چه زیباست اگر رحم کنیم تا بهمان رحم  کنند ...

ومن فقط به ماه نگاه میکردم که چه مهربان به مردم شهر لبخند می زد...

 

3.    می خواستم ازانواع  نمایشگاه های!!! این ماه بگویم... برای پست بعدی ... طولانی ننوشتم که بخوانید!!!

 

اگر بر دشت دلتان بارید ...این کویر را از دعا فراموش نکنید..

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/20ساعت 2:47 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin