سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

 

نمی دانم از کجا و چرا شروع شدی برای من ! ولی خوب یادم هست روزش را و حتی لحظه اش ... همان روزها که برای برگزاری مسابقات قرآن دانشجویی به شیراز سفر کرده بودم،آن شب با دوستان دانشگاه های دیگر بحثی ترتیب داده بودیم و همان جا بود که برای اولین بار نامت را شنیدم و دوست عزیز اصفهانی ام با تعجب ازمن پرسید : "چطور تا حالا سر مزارش نرفتی ؟ دقیقا کنار شهید خرازیه " و من فقط سکوت کردم ، وقتی بعد از سه بار که  به گلستان شهدای اصفهان رفته بودم و دقیقا همان جا سر مزار حاج حسین خرازی ...راستی حاج آقا مصطفی چرا خودت را پنهان کرده بودی ؟ !

می دانم که یادت هست چه قدر دلم می خواست یک سره از همان جا به اصفهان بیایم و سر مزارت و این دل خواستن یک سال بعد اتفاق افتاد و چه عجیب بود ،حالا درست همان روزی که سر مزارت آمدم، آقای احمدیان آنجا بود ، دوست تو و راوی ما در مناطق عملیاتی جنوب که ناب ترین لحظه های عمرش را در سن 13 سالگی و ایام نوجوانی با شما گذرانده بود وبعد از شما در حسرت نبودن شما و جاماندن خود، به تفحص پیوسته، داشت از تو تعریف میکرد با تمام وجودش و بغضی که گهگاه به سراغش می آمد ...

حالا همه حرف ها به ذهنم خطور می کند : تو که فرمانده قرارگاه بودی و خرازی، همت و حاج احمد کاظمی و ... همه تحت امر تو ، چه شده که آنها را خوب می شناسیم حداقل در حد مختصری ولی خیلی هامان نام تو را هم نشنیدیم ؟! بسیار شنیدم از دعاهای کمیل تو در بیابان های جنوب با پای برهنه و فریادهای بلند و گریه های جان گدازت ... با مولای آخرین چه معامله کرده ای سردار ؟ همان لحظه هایی که مناجات گونه به امیرالمومنین اقتدا می کردی تو که به لباس پیامبر ملبس بودی و الحق که زیبا حق این لباس را ادا کردی .

سرداربا من سخن بگو ! می گویند این سنگ قبر خالی است ولی تو بی شک در بزم دوستانت به این گلستان هم سری می زنی.

تو شاید در قلب های ما مفقود شده ای ولی به خدا قسم این دنیا تو را می شناسد و می داند کجایی ... نمی دانم چرا دیگر دوام نمی آوردم شنیدن را وقتی دوستانت در گروه تفحص می گفتند میلی متر به میلی متر مکان افتادن تو برخاک را جست و جو کرده اند ولی حتی پلاکی هم ازتو نیافتند ... کجایی سردار ؟ دوستت می گفت من با چشمانم دیدم محل شهادت ردانی پور را ...

می دانم که می شنوی ... تو همین جایی سرباز سرافراز اباصالح !

تو راز سر به مهری هستی که من دوباره به سراغت آمدم و انگار خواستی به یادم بیاوری که چه قدر در پی نوارصوتی دعای کمیل تو بودم، درپی اینکه بیشتر بدانم از تو و از خانواده ات... بشناسمت برای خودم که زندگی کردن دوباره به یادم بیاید! و این شد که سردار مسجدیان که روز دوشنبه برای یادواره اردوی جنوب دانشگاه، میهمان ما بود همه اش از تو سخن گفت و با لهجه شیرین اصفهانی اش تلخی دوری دوستانش را که در چشمان او موج می زد ، برای ما پنهان کرد . و آن روز یکی از روزهای به یادماندنی زندگی ام می ماند .

       راز بودید و راز می مانید                                                                     تا ابد سرفراز می مانید

تقدیم به روحانی شهید حاج مصطفی ردانی پور

یادت گرامی
نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 11:6 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin