فرجی دیگر

زیر سایه مولا...

روز ششم : صبح چهارشنبه...

دیگر ابر قدرتی ، ظالمی ، فقری ،جنگی و ... نیست . مولا به زمین دستور داد

نعمت هایش را نمایان کند . آقا سربازانش را صدا می کند . حالا نوبت ساختن

 روح ها و فکر هاست. دانشمندان مسلمان و ایمان آورده و نیروهای عاشق و

مخلص همه و همه جمعند . آقا می فرماید همه شنیده اید که جدم امام صادق(ع)

فرمود: " علوم عالم تا زمان ظهور دو حرف از بیست ونه حرفش معلوم می شود

و من آمده ام تا ما بقی علوم را بر شما آشکار کنم . اینجاست که تازه می فهمیم

 علم اسلامی یعنی چه؟!

روشنفکران هم دیگر به زانو در آمده اند، البته بهتر است بگوییم روشنفکر

نماها....!!!!!!

حالا همه چیزمان از اسلام است . تازه انحرافات دستمان می آید . تازه می فهمیم

اسلام اصیل کجاست .  

  افسوس که  خیلی ها تن به حرف های آقا نمی دهند . آخر دنیا بدون بهره ، بدون

جنگ ، بدون بی عدالتی و بی آقا زاده ها و بدون ...... برایشان صرف ندارد.

ولی دیگر وقت آن رسیده که منافع همه باشد و نه منافع فردی....

حالا که  بهشت اهل زمین فرا رسیده....

 مولا ی خوبم....

تو که آرام می خوانی قنوت گریه هایت را میان ربنای

سبز انگشتانت دعایم کن ....

مولا التماس دعا....

 


نوشته شده در یکشنبه 87/2/1ساعت 11:51 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

سلام دوستای عزیزم... من تازه چند روزه از سفر

برگشتم ... بگذریم... حالا می ریم که داشته باشیم ادامه

داستان های ظهور را.... هستی رفیق؟

روز پنجم : صبح سه شنبه

کنار تپه های کوه صهیون در بیت المقدس پنج

میلیون نفر جلوی آقا صف کشیده اند . با انواع

سلاح تا لحظه ای دیگر اعلام جنگ می کنند .

سربازان آقا از کربلا تا قدس آمده اند و آماده اند...

رمز عملیات را آقا می گوید. انگار فشنگ ها میلی

به حرکت ندارند . یک نگاه آقا ، یک غمزه آقا کافی

است تا سلاح ها از کار بیفتد . باور نکردنی است،

بعد از سال ها جنگ صلیبی، بعد از سال ها اشغال

فلسطین ،  بعد از سال ها جنگ ،  حالا پشت سر

آقایمان داریم در بیت المقدس نماز می خوانیم . فلسطین

" پاره تن اسلام " آزاد شد . سعی می کنم خودم را به

امام خمینی برسانم . امام نگاه می کند و می گوید:

" دیدید راه قدس از کربلا می گذرد ....."


نوشته شده در جمعه 87/1/23ساعت 1:4 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

با تبریک دو عید در حال گذر، میلاد دو نور...

سری داستان های ظهور....

روز چهارم : صبح دوشنبه

سربازان آقا با یارانشان عزم سفر کرده اند . یاد فرمایش امام صادق (ع) افتادم: بی خوابی شیعیان ما تازه بعد از ظهور آغاز می شود. باید بسیجی های آقا زمین را از نو بسازند. از

اردوی جهادی آفریقا(همون مناطق محروم خودمون!!!!!) گرفته تا ستادهای فرهنگی

آمریکا و اروپا(ناتوی فرهنگی!). یکی باید این همه عاشق را آموزش دهد. ابر قدرت ها

اعلان جنگ کرده اند. در قرقیاس سرزمینی نزدیک بیت المقدس همه جمع شده اند.

می گویند : اگر آقا  فلسطین را می خواهد باید با ما بجنگد . با سلاح های پیشرفته ما. بعضی ها هم که مال و منالی به هم زده اند می گویند  :

این امام زمان هم مثل سایرین دروغی است. رسانه های بیش از حد !!!!!!روشن فکری انکارش می کنند. انگار هرچه آقا می خواهد دلشان را نرم کمد گوششان بدهکار نیست، باید جنگید.

حالا زمان آن رسیده  تا دو رویان و مگسان گرد شیرینی از مردان میدان متمایز شوند....

ولی برای او که فرقی  ندارد مانند پدرانش مهربان و عطوف است  و همه را در پناه خود

می پذیرد....

همه می توانند به بخشش او امیدوار باشند...

گویی تاریخ چندین باره تکرار می شود. علی (ع)زمان  و طلحه و  زبیر زمان و....

تمام کسانی که ......

راستی این ایام ما رو از دعا کردن خودتون محروم نکنیدهاااااااااااااا  


نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 2:58 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

عروس بهار.....

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد..

جشن طبیعت آغاز می شود ...

عروس بهار خرامان خرامان ز راه می رسد، بلبلان با زیباترین نغمه ها

به استقبالش آمده اند ، گویی زمین جان دوباره می گیرد و طبیعت مژده

نو شدن به بنی آدم می دهد...آدمی چشم دوچندان می طلبد برای درک

عظمت این جمال و دل در لحظه" عشق" به نام " مقلب القلوب " به

" حول حالنا "  پیوند می خورد...

                              مقدم بهاری دیگر گلباران...

 

          حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

        جمله می داند خدای حال گردان غم مخور...

"راستی آغاز هفته وحدت هم  مبارک باشه" رفقا...

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/1/1ساعت 10:5 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

پیشکش به بانوی آب و روشنایی....

 

دیدن روی تو در خویش زمن خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم ،موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم زخدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟

....

                                   گریه های امپراطور( فاضل نظری)


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/29ساعت 9:49 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

داستان های ظهور.......

روز سوم : صبح یکشنبه

همه جمعند . دو روز پخش مستقیم از چهره آقا قطع نمی شود. انگار دوربین

ها سال ها منتظر لحظه ای بودند تا دیگر از آن دل نکنند. چهره هایی نورانی

، آقا همه را صدا می کند ، می گوید بیایید می خواهم رازی  که سال ها

مخفی مانده  را برایتان بازگو کنم ......

این بار کاروان مدینه حال و هوای دیگری دارد ، قبل تر که مشرف شده بودیم

بغضی تا آخر سفر گلویمان را می فشرد ، گویی انگار گمشده ای بود و نه...

چه می گویم.... انگارما گمشده بودیم و او همه جا بود...

 از طرفی از ته دل حضور صاحبمان را می خواستیم از ته دل به او نیاز داشتیم....

هم به دنبال صاحب و مولا بودیم،هم مادرمان، گوهری که هیچ گاه آرامگاهش را

ندیدیم و نیافتیم...... و یقین داشتیم که از تکه ای بهشتی از زمین محروم بودیم...

قبل تر ها که مشرف شده  بودیم در بدو ورودمان چه خوب وهابی ها استقبال

می کردند از ما!!که گاه سلام دادن به پیامبرمان(ص) با تمام خشونت مانعمان

می شدند و بیرونمان می کردند، گویی نمی فهمیدند که ما مهمان مهربانی

هستیم که به دشمنش نیز رحم و مروت داشت ، و آنها....

 آن زمان بود که برای اولین بار با دیدن قربت بی انتهای بقیع و رفتار با

 زائران و ....  با تمام وجود حس کردیم که وقتی حقت را غصب می کنند یعنی چه ؟

 و در خانه ات به تو هجوم می آورند تو باید چه صبری داشته باشی؟

 و خاندان پیامبر باشی و اینگونه....

بیعت زوری... بی حرمتی..غصب..." ومن برای رسالتم مزدی نمی خواهم...

به جز مودت با خاندانم..."

و چه خوب مزد رحمه للعالمین را دادند و هنوز هم می دهند......

ولی این بار عقده هامان گشوده شده ، بغضی در گلو نیست ، با حسرت به بقیع نمی نگریم

چون این بار با صاحب آمدیم و وارث این خاندان....

مولا می رود کنار زمینی ، می ایستد. همه منتظر رازند... آقا گویی درد سال ها را با گفتن این راز زمین می گذارد...

آقا روی زمین می نشیند و فاتحه می خواند و گریه می کند. مگر کسی طاقت اشکش را دارد

او پدرمان است ... پدر امت... صدای  گریه جمعیت بلند می شود . آقا بلند می شود:

" ای شیعیان من! قبر مادرم اینجاست..همین جا ... درست همین جا...

هیچ قامتی تاب ایستادن روی زانو هایش را ندارد . چه قبر غریبی...     

   چه جای سخن که فقط باید چشم بود و دل....

                                                               ادامه دارد....

                                                                    

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/29ساعت 9:47 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

اگه گفتی امروز چه روزیه؟... یه عید دیگه...

طلیعه پیوند دو نور ، دو گوهر پاک ، از سلاله پاکان...

زوجی آسمانی ..... خدیجه و محمد امین....

زوجی آسمانی ... که مروارید وجودی " فاطمه " را در صدف خویش

پروراندند....

زوجی آسمانی .... به مصداق " اصلاب الشامخه و ارحام المطهره..."

زوجی آسمانی .... که امتداد نور پاکان را ز نیکو فرزندشان " فاطمه "

سبب شدند...

این روزها جشنی در آسمان برپاست... ای همسفر..ای عزیز...

با ما همراه شو تا در سرور و شادی ملائکه هم نوا شویم...

دهم ربیع الاول ، سالروز ازدواج آسمانی حضرت محمد مصطفی (ص)

پامبر ختمی مرتبت و پامبر مهربانی..و خدیجه کبری ، بزرگ بانوی صدر اسلام

بر دوستداران آن خاندان گرامی و میمون...

                                    التماس دعا تا بعد... بای .. 


نوشته شده در سه شنبه 86/12/28ساعت 10:25 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

               ایشالله حکومت بعدی!

روز دوم: صبح شنبه

آقا اعلام دولت انقلابی می کند. عجب کابینه ای 313 ولی والی ، 313 فرد

ناشناخته ، همه کامل، همه مطیع، هر کس را یارانی است: زن و مردشان

 چونان چهل تن توان جنگیدن دارند. جنگ فرهنگی ، جنگ رزمی.

مردان مرد میدان امروز مشخص می شوند.

می بینی زنان هم سهم بزرگی در سپاهش دارند.. هر آنکس را که در

غیبتش شور ظهورش را داشت و دلش برای بودن با او می تپید.. در

این سپاه پیدا می کنی از فرماندهان و بزرگان بگیر تا نیروهای

زیر مجموعه آنها. بعضی هم که آمده اند و اسرار دارند که برای

این پاک ترین یاران "ایستگاه صلواتی" بزنند و گوشه ای از

تدارکات را به عهده بگیرند ، و این افتخارشان است....

آقا پرچم سرخ یا لثارات را در دست گرفته ، گریه می کند و می گوید:

من باقیمانده صالحین خدا روی زمینم ...دستش را به زمین می گذارد..

ای زمین ! ولی خدا با تو سخن می گوید... آمده ام تا از تمام ظالمان

انتقام بگیرم. من سفیر نعمات الهی ام. چونان پدرم علی  تا نرم شدن دلها

عزم جنگ ندارم ..اما اگر کوردلان نرم نشدند ، ذو الفقار علی و

شور حسینی چاره کار است...

خیلی ها جا زدند، آنها که یک عمر کنارمان می گفتند: اللهم عجل لولیک الفرج

مرگ بر آمریکا...مرگ بر اسراییل ... حالا بعضی هاشان که منافعشان در خطر است

آقا را تکذیب می کنند.

اما آقا این بار تنها نمی ماند....

همانها که می گفتند:" ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند" ... همانها آمده اند  و آماده اند.....     

اماممان..... مولایمان دیگر تنها نمی ماند....

                                                                  ادامه دارد....

                                                      با همکاری نشریه دانشجویی "معبر"  


نوشته شده در دوشنبه 86/12/27ساعت 1:30 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                         "یا حق"

طبق وعده قبلی .....

سلام! آغازامامت ابا صالح المهدی(عج)،حضرت صاحب الزمان گرامی باد...

روز اول : صبح جمعه سال ؟؟ قمری

همه چیز از یک صداشروع شد: انا المهدی...

واقعا باور نکردنیه، همه مردان بزرگ تاریخ اینجا جمعند. همه شبکه های

 تلویزیونی، رادیویی و همه و همه پخش مستقیم مراسم رو به عهده گرفتند.

صدها دوربین و عکاس و خبرنگار دارند موج مردم پیاده ای رو که هروله کنان

به سمت کعبه می روند را به تصویر می کشند. همه هستند. عکاس های مسیحی

 دنبال مسیح می گردند تا عکس های چهره اش را با تصاویر کلیساها تطبیق

دهند. خبرنگاری ماجرای صلیب را از او می پرسد؟ مسیح لبخند می زند و

می گوید : "لا یوم کیومک یا ابا عبدالله"....

انقلابی ها دنبال امام (ره) می گردند ، فقها دنبال شیخ مفید و بسیجی ها دنبال

همت و باکری و خرازی و علم الهدی و......

تا به همراه بزرگی پیش آقا بروند و بیعت کنند. همه هستند....همه از شب 21

ماه رمضان تا الان منتظر صاحب صدا هستند. انگار همه عاشقند، سر در همه

 کوچه ها نوشته اند:

مهدی جان خوش آمدی....

جوانی کناری ایستاده  و انگشت به دهانش گرفته ، اشک در چشمانش حلقه زده

تمام وجودش را بهت گرفته.... : " خدایا او را می شناسم .... می دانی چند بار

دیدمش.....و هر بار خنکای نسیم وجودش را آنی و لحظه ای حس می کردم و

نمی دانستم که  آن لحظه کجای این کره خاکی است......    

                                                    با همکاری نشریه دانشجویی"معبر"

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/12/27ساعت 1:24 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                       به نام صاحب خانه.....

یه بغض سنگین داره گلومو فشار می ده.... این حالت دقیقا از پنجشنبه

خیلی خیلی بیشتر شد...

چهار شنبه بود که باهام تماس گرفتن. مدیر کاروان سفر حج بود. گفت

می خوایم دور هم جم شیم(همه بچه های کاروان) و در ضمن چون

 بچه های کاروان 87هم هستن، تجربه هاتونو به اونا منتقل کنین...

این بهونه کافی بود برام که بی قراریم بیشتر بشه...

آخه می دونی از تابستون و کاروان 86 خیلی نگذشته،همه اش دو فصل

(پاییز و زمستون)! دقیقا پارسال همچین موقعی، تازه قرعه کشی شده

بود و زمزمه های التماس دعای همه و انتظار ما، تا تابستون برای

رفتن شروع شده بود.... 

من تو جلسه قرعه کشی نبودم...چون می ترسیدم که اسمم دربیاد و

مطمئنم بودم که درمیاد!آخه  فقط به اصرار دوستم رفتیم برای

ثبت نام (بهمن 85) و بعدش وقتی من گفتم که نمی نویسم چون مطمئنم

که اسمم درمیاد و نمیرم (چون مامانم همیشه می گفت جور شه با هم

بریم، خیلی دلش می خواست باهم بریم ولی سال کنکور خواهرم بود و

مامان و بابا حسابی درگیر اون، پس شرایطش نبود...)

الان که دارم می نویسم تمام تصاویرش میاد جلوی چشمم!!و اگه جای مانیتور

کاغذ بود اینجا، پاره شده بود حتما....

خلاصه به دوستم گفتم وقتی اسمم در اومد داغون می شم، چون دیگه راه

برم میگن حاج خانوم...التماس دعا....ولی من که قرار نیست برم...

دوستم از این اطمینان من تعجب کرد، گفت بنویس بچه پررو! از کجا معلوم

بین این همه، تو اسمت دربیاد؟!!!!!!(از چند هزار نفر فقط 100نفر)

ولی یه چیزی به دلم می گفت که اسمم درمیاد حتما...

منم به خاطر رو کم کنی ثبت نام کردم و شد همون که می گفتم ...

 (همون نفرات اول...) و اسم دوستم درنیومد.....

حال داغونی داشتم (اسفند85) به مامان بابا، روم نمی شد بگم، از طرفی

دلمم نبود که انصراف بدم، به خاطر دوستمم خیلی حالم گرفته بود،از

خودم بدم می یومد، من به پیشنهاد دوستم......  دوستم.....

یکی دو روز بعد رفتم اردو جنوب و انگار نه انگار که منم اسمم

در اومده....ولی وایییییییییی از دست دوستام که راه می رفتن

و می گفتن التماس دعا حاج خانوم...تو دیگه چرا اینجا اومدی

تو که حاجت روا شدی...برو خودتو برا اونجا آماده کن...

و خدا می دونه که باهر بار گفتن اونا از عمق وجود می سوختم

و خودمو لنعت می کردم که بی لیاقتم و چرا عذاب روحی برای

 خودم درست کردم!! از اردو که برگشتم خانواده متوجه و بهت

زده شده بودن(از همه جا بی خبر...) و چون پیگیری نکرده بودم

در مهلتی که داشت، به منزله انصراف بود...یعنی اسمم حذف

شده بود.....

گذشت تا یکی از روزای عید زنگ زدن بهم ،گلزار شهدای اصفهان

بودم و دلم خیلی پر بود، می خواستم درد دل کنم.

گفتن از طرف تشکل ها اسمت در اومده....

خدای من .....اون روزا اصلا حال خودمو نمی فهمیدم....همون

موقع خبردار شدم دوستمم توی ذخیره ها رفته و ایشالله رفتنیه..

همه چی یه دفه کنار هم جور شد و ....خانواده ام مشوق من....

برای رفتن.... وانگار یار کریم جلوی پنجره مان هم می گفت برو....

و من رفتم با چشم های پر از اشک مامان  و سکوت بغض آمیز بابا

و خواهرم که هنوز در بهت و تعجب بود....وقتی که از پشت

شیشه ها برام دست تکون می دادن و خداحافظی.....

دوستمم باهام بود..توی یه کاروان و تا چشممون به هم می افتاد

اشک بود که جاری می شد از عظمت صاحب خانه ای که....

نمیدونیم چه جوری ولی ما رو دعوت کرد....یه دعوت خوشگل..

هر وقت یادم میاد خودمم فکر می کنم که یه قصه و افسانه اس..

ولی به حرمت صاحب خانه عین حقیقت است ، حقیقتی که هنوز

هم برایم رویایی شیرین است، 15 روز بهشتی...15 روز عاشقی

و ما در آغوش خدا بودیم، چه آغوش مهربانی....

و آن لحظه که عظمت گنبد خضرا ، تو را به تواضع وا می داشت

 با آنکه تصویرش  را هزاران بار روی دیوار اتاقم دیده بودم...

و لحظه ای که به خانه عشق نگریستم و چنان ....وصفی نمی یابم

ولی چنان بود که قادر نبودیم هیچ یک سر از سجده برداریم و اشک

امانمان نمی داد... و به یاد چشم های خیس ملتمس دعا می افتادیم...

هیچ گاه فراموشم نمی شود....تا نفس می کشم و تا زنده ام ...

ولی هنوز هم نفهمیدم کجا رفتم و آمدم...

آهای ...آهای ... کسی هست که صدایم را بشنود... برای آدم

درمانده و جا مانده ای مثل من ، جا مانده از کاروان حریم عشق

درمانی و دارویی می شناسید؟ بی قراری لحظ هایم را کجا ببرم؟

کاش راهی پیش پایم بود....

کاش قلبم حرم او بود... القب  حرم الله......

گل نرگس ! مولایم ! ای امید لحظه های بی امید من !یا ایها العزیز!

به تو پناه می آورم از دست  بی قراری ها و گله ها و دوری ها و

غصه ها و حسرت ها و..... می دانم که به عزای پدرت نشسته ای

به حرمت او دلم را بهاری کن تا بتوانم غبار حسرت را از رویش

بشویم و به امید طواف کوی دوست ، همین جا،در خانه ام، در دلم

با وجودم ...با این امید سالی دیگر زندگی کنم...

امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء....        

 فقط از صمیم دل آرزو می کنم که خودتون برین و ببینین

اونوقت اگه دلتونو جا نذاشتین بیاین سراغ من....

با عرض تسلیت این شب و تبریک پیشاپیش فردا شب

التماس دعای فراوانننننننننننن


نوشته شده در یکشنبه 86/12/26ساعت 1:56 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
Design By : Pars Skin