سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

کلاس ها شروع شده بود، هنوز به قم و رفت و آمدها عادت نکرده بودم، روز قبلش به محض رسیدن به قم، با فاطمه رفتیم حرم... روز قبل میلادش...میلاد بانو...همان جا قرار گذاشتیم تا وقتی در قم درس می خوانیم همین روال را ادامه دهیم و اولین کسی که در این شهر به او سلام می کنیم، بانوی مهربانی ها، خواهر دوست داشتنی خورشید طوس باشد.

فردایش یعنی روز میلاد از صبح تاعصر کلاس داشتیم ولی دلم می خواست برای میلادش حتما بروم حرم، به محض تمام شدن کلاس بیشتر بچه ها به تهران برگشتند چون قرار بود هر هفته یک شب خوابگاه بمانیم، ولی من و فاطمه با دلمان کنار نیامدیم و رفتیم حرم و از رفتن به تهران صرف نظر کردیم( طبق قوانین خوابگاه ما می توانستیم دو شب در هر هفته بمانیم) عجله داشتیم چون زمان زیادی برای بازگشت به خوابگاه نداشتیم و اگر از ساعت 8 می گذشت برای ورودمان به خوابگاه دچار دردسر می شدیم و دادن تعهد و....

تمام خیابان های منتهی به حرم واقعا شلوغ بود و پر ترافیک... قم انگار مثل بهشت شده بود همه جا آذین بسته بودند یاد نیمه شعبان و محله مان افتادم که آدم از راه رفتن در آن کوچه ها سیر نمی شد از بس قشنگ شده بود، گنبد طلایی اش را که دیدم دلم آرام شد و چشمکی زدم به بانو! که مهربانم خودت خوابگاه رو ردیف کن!! نمی دانم دقت کرده ای یا نه، وقتی از دور گنبدش را می بینی حسی مثل حس گنبد طلایی برادرش تمام وجودت را می گیرد اگر چشمانت را ببندی می توانی خودت را در مشهد ببینی...

ماشین به پل آهنچی رسید و ما پیاده شدیم، موقع ورود به دخترها گل می دادند، از صمیم قلب به خودم افتخار کردم که من هم مثل بانو یک دخترم و امروز به یمن میلادش مرا هم نصیبی رسیده... حال و هوای حرم نگفتنی بود... از جنس آن حس هایی که دلت می خواهد فقط سکوت کنی و زل بزنی به تک تک کاشی های حرم، درب هایش حتی کفشداری ... و فقط نگاه کنی و بعد... اشک هایت قل بخورد روی چادرت آرام آرام و بی هیچ صدایی...

بانو! می دانی حالا کفتر جلد روی بامت شده ام، حالا دیگر دلم تنگ می شود برایت خیلی زود، اگر قبل تر ها به سالی دو سه بار دیدنت راضی بودم و دلم آرام... حالا اما دلگیرم از دور بودنت... این یک سال با تو برایم بهترین ایام بود... کاش اینقدر زود تمام نمی شد... خودم هم باور نمی کردم با هفته ای یکبار نهایتا دو بار امدن به حرمت، اینقدر در کنج دلم بنشینی و آن وقت بشوی محرم تمام حرف هایم، تمام دلتنگی هایم، خوشی ها و ناخوشی هایم، می دانی حالا به چه فکر می کنم ؟! دوره ارشد کوتاه است و این ترم آخرین ماه هایی است که در قم می مانم و بعد... نه اصلا دلم! نمی خواهد دوباره از تو دور شود.

اگر این دوره تحصیلی بهانه ای بود برای اینکه طعم آغوش مهربانت را بچشم و این حس زیبا در درونم نهادینه شود، با تمام وجود سعی می کنم ادامه دهم دوستی مان را! مهربانم! باید راهی پیدا کنم برای دیدار های زودتر...حالا دیگر بدون دیدارت دلم وحشی می شود و آن قدر به سینه ضربه می زند تا بیایم  و  تو آرامش کنی... بانو! تو هدیه ای هستی که برادر بزرگوارت به من داد، تو زیباترین هدیه ای هستی که تا به حال گرفته ام... بانو! پیشم بمان...

روز میلادش که بهانه ای ست برای بهتر دختر بودن! من و تو مبارک باد.

التماس دعا

 


نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 10:59 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

حکایتی زیبا از لقمان حکیم
لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى...

پی نوشت: کم کم به سالگرد خاطره قشنگم از حرم بانو در روز میلاد ایشون نزدیک میشیم... بانوی قم ... پست بعدی درباره اون ماجراست. 


نوشته شده در شنبه 91/6/25ساعت 3:9 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.

یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد...
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او
افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. 
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و
رفت!!!
پی نوشت:
این روزها انگار مصنوعی شده ام. بی روح و بی حوصله... نمی دانم چرا شاید هم می دانم ! تها اتفاق دوست داشتنی این ایام سفر کوتاه به دماوند بود که هر وقت قلمم جانی گرفت، حتما می نویسم ... فوق العاده بود
امیدوارم خدا به دل های همه مان نگاه تازه کند ...

نوشته شده در دوشنبه 91/6/13ساعت 6:55 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

شب روی پلکان هواپیما. هر پنج اسیر شبیه هم بودند
سر تراشیده، کت و شلوار یک رنگ، اندام لاغر و نحیف
سلیم که باد، آستین خالی دست راستش را تکان می داد، بیشتر به چشم می آمد
از آن بالا هرچه چشم چرخاند، آشنایی به چشم ندید
دلهره داشت. همراه بقیه اسرا از پله ها سرازیر شد پایین
مارش حماسی نواخته شد. گل و نقل روی سرش ریخته شد. اسیرها روی دوش تا سالن انتظار برده شدند
سلیم توجه اش رفت به زنی که پشت سرش قدم بر می داشت
روی دوش یکی، دوباره نگاه اش با نگاه زن تلاقی پیدا کرد، انگار زن به چشمش آشنا می آمد
 داخل سالن انتظار، از روی دوش پایین آمد. باز زن را مقابل خود دید
زن دو دل پیش آمد. رخ به رخ شدند
«صورت گندمی ... چشم و ابرو ... چین و چروک ... نه! اما انگار... نکنه»
 پایش سست شد. تنش به لرزه افتاد
خودتی!
چشمانت فاطمه!؟ گود رفته...
خندید!
"چین و چروک صورتت!
چقدر شکسته و پیر شدی؟
انگار تو این سال ها، تو به اسارت رفتی!
........

اکبر صحرایی

پی نوشت : مدتی از سالروز بازگشت آزادگان گذشته، ولی اینقدر زیبا بود که دلم نیامد نخوانیدش!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 1:57 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

دیروز برای چندمین بار از انتشارات سوره مهر پیگیری کردم، برای کتاب دختر شینا، و باز هم  شنیدم ..." نداریم! حتی یک نسخه... چاپ اول ش تمام شده..." از ته وجودم خوشحال شدم و غم تمام شدن نسخه های کتاب تسلی م داد، وقتی یک کتاب به تعبیر من عاشقانه در فضای دفاع مقدس اینگونه مشتری پیدا می کند، به نسل خودم امیدوار می شوم و انرژی تازه می گیرم، تا این کتاب ها خوانده می شود می توان امیدوار بود...

بعد از اینکه از تمام شدن دختر شینا مطمئن شدم، گفتم فعلا کتاب دیگری بگیرم تا چاپ دوم آن برسد(البته کتاب را خوانده ام ولی با اصرار یکی از دوستان به او تقدیم کردم که دیگر از دست خودم رفت، تقصیر خودم هم بود که خیلی تعریف کردم برای بنده خدا) کتاب پیشنهادی سوره " خاطرات ایران" بود. پیکی را فرستادم و بعد از دو سه ساعتی بالاخره کتاب را آورد برایم...

 پرده دوم !

در کمال تعجب دیدم پیک محترم به سمت دستگاه آب سرد کن رفت و خیلی لذت بخش! مشت مشت آب نوشید!! بعد به من نگاهی کرد و خدا حافظی و رفت... فکر کنم به چشمان خیره شده ام نگاه می کرد.آخر جوان بود و به نظر نمی رسید مریض باشد.شاید هم اشتباه فکر می کنم.. خدا می داند، همان لحظه به یاد راننده تاکسی مشهدی افتادم که پارسال ماه مبارک نزدیک حرم، دیدم بطری آبش را درآورد و البته از من معذرت خواهی کرد و گفت که شغل رانندگی سخت است و طاقت روزه نیست وگرنه من اهل نمازم دخترم... تازه کمی درد معده هم دارم.

و بعد از آن به یاد حرف های آن راننده تهرانی افتادم که امسال می گفت شما روزه می گیری؟ سخته! ماشالله تو این هوا..اصلا روزه برای ثروتمندان و از ما بهترونه که یه کم فقرو مزه مزه کنن..ما چرا باید تو این هوای طاقت فرسا روزه بگیریم اونم همه ماه، حداقل کم بشه برای ما!

با خودم فکر می کردم واقعا بعضی مشاغل سخت است و ساعت ها زیر آفتاب ماندن و زبان روزه... شاید حق داشته باشند ای کاش احکام ثانویه ای بود برای این موارد خاص... به روحانیت فکر می کردم که آیا تا به حال درباره این قضیه بحث کرده اند یا نه... ولی با این افکار به نتیجه ای نرسیدم

همان شب از یکی از شبکه ها دیدم از دکل های جنوب و حفاری و... در ماه رمضان و انها که با مشاغل سخت (واقعا سخت) با زبان روزه آنجا کار می کنند، گزارش گرفته اند. هر چه کلنجار رفتم با خودم دیدم این نوع مشاغل واقعا در دسته طاقت فرسا ترین ها هستند، اینها چطور روزه می گیرند؟!! بعد مدام از اطراف می شنوم و می بینم که ضعیف میشیم ..سخته.. هوا گرمه.. تابستونه

پرده سوم

یادم می آید اول دبستان که اولین روزه کله گنجشکی ام را گرفتم، مادرم می گفت خدا ماه رمضان دانه گندم بهشتی در دل روزه دار می کارد و تا آخر ماه هم کم کم آن دانه محو می شود، برای همین است که  روزه های آخر ماه سخت تر می شود(واقعا الان درک می کنم چون واقعا پنچر شدم!!) از همان موقع این باور در قلبم شکل گرفت که روزه هرچقدر هم سخت و هر چه هم طولانی، ولی خدا هوای روزه دارش را دارد و کمکش میکند و شیرینی این کمک را قطعا حس می کنی ...

کاش من و هم نسلی هام اندازه باور یک بچه دبستانی، به خدا  و وعده های کمکش اعتماد کنیم...


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 11:30 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

مدتی ست ضیافت تمام شده و حالا فقط دلتنگی اش مانده... این دست خط را هم برای روز آخر نوشته بودم و تقدیم کردم به بچه ها...

اشک ها و لبخندهای ضیافت

قرارمان شد برای بعد از امتحانات، قرار گذاشتیم دور هم جمع شویم و قبل از آنکه بچه های خوابگاهی گروه، به شهر هایشان بروند، جلسه بگذاریم... جلسه ضیافت...و شروع ضیافت برای ما از همان لحظه بود! پنجم تیرماه(البته ناگفته نماند این شروع رسمی اش بود؛ قبل از این تاریخ هم کارهای زیادی انجام شده بود، تقریبا از دو ماه قبل) دو سه روزی بعد از پایان امتحانات برای بچه ها خوابگاه هماهنگ کردیم و آنها این مدت هم دوری خانواده را تحمل کردند و ماندند( می دانی چه حسی دارد بعد از امتحانات هرچه سریعتر! می خواهی به سمت خانه بدوی!) جلسه و بحث و گفتمان شروع شد، برای اینکه بهترین لحظه ها را برای شما رقم بزنیم؛ از جان مایه گذاشتیم، بعد از رفتن بچه های شهرستانی مان هم، آنها از راه دورکارها را آماده می کردند، بقیه مان هم اینجا در تهران...دفتر نهاد...کارنفس گیر از صبح تا اذان مغرب، بلکه بیشتر...

دو سه روز مانده به طرح دوباره جمعمان جمع شد، دوستانمان دوباره از خانواده دل کندند و آمدند، و این شب بیداری ها و نخوابیدن ها شدت بیشتر گرفت؛ خیلی وقت ها خسته می شدیم از کار، اما کم نمی آوردیم، می خندیدیم همه با هم، تمام این مدت شده بودیم یک خانواده حدودا ده نفره(شاید کمی بیشتر) دعوایمان هم می شد، اما عاشق هم بودیم، همراه هم، همه چیز زود تمام می شد و محبتمان عمیق تر. اینها همه اش برای شما بود، برای اینکه شما را دوست داشتیم، شما هم دانشگاهی های میهمان ضیافت که ما لیاقت داشتیم میزبانتان باشیم. اما گاهی اوقات بر سر ما داد می زدید و رویتان را از ما بر می گرداندید، ولی ما خوب می دانستیم که این از خستگی شماست و زود رفع می شود، اگر در برنامه ها کم و زیاد می آمدید، گرچه خستگی بر تن مان می ماند، ولی باز هم از علاقه مان کم نمی شد به شما. ما عاشقانه و با افتخار به شما خدمت می کردیم... این خاطرات، اشک ها و لبخندها، تلخی ها و شیرینی ها، بهترین خاطرات عمر ما شد، چون با شما بودیم.

 دوست داریم شما هم خادمین تان را در طرح ضیافت حلال کنید... تا ضیافت دیگر ...

پی نوشت :

برای درگذشتگان زلزله ای که پیش آمده، فاتحه ای بخوانیم


نوشته شده در دوشنبه 91/5/23ساعت 5:25 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

دو ماهی است که در حال دویدن هستیم ... اما شروع رسمی اش هفته آخر شعبان ... آخرین جمعه شعبانی بود. ضیافت را می گویم . واقعا وقت نوشتن در وبلاگ را ندارم یعنی می نویسم اما وقت آپ کردنش نیست، یا اینکه یادم می رود.

این یکی دو  دست نوشته را هم در چند دقیقه نوشتم برای نشریه روزانه مان ... تقدیم به شما

راستی به سایت ما سری بزنید

http://alzahra.masjedun.com


نوشته شده در سه شنبه 91/5/3ساعت 7:50 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

بچه ها  و  رئیس دانشگاه

 

روز افتتاحیه  طرح آمده بود، مثل همیشه آرام و بدون سر و صدا. رفتم و سلام علیکی کردم، هنوز مرا به خاطر داشت؛ بعد از مصاحبه ای که یک سال و چند ماه قبل با او انجام داده بودم، برخورد او با همه مدیران تفاوت داشت، همان جا خواستم تا شبی از شب های ضیافت با ما باشد، او هم پذیرفت...

 آن شب آمد. با وجود اصرار زیاد من روی زمین نشست و مثل بقیه دانشجویان منتظر آمدن شام شد. برای او شام گرفتم، گفت برای خودت هم بگیر تا با هم بخوریم. در همین فاصله بعضی از بچه ها خبر آمدن او را به دوستانشان گفتند و سرش شلوغ شد. شامش را نتوانست کامل بخورد. یکی از نیروهای خدمات کنارش نشسته بود و از حرف های دلش میگفت، خانم دکتر با حوصله گوش می داد:" چند تا بچه داری؟"... همان موقع بود که یکی از بچه های ترم یکی(وروردی بهمن90) با ذوق زدگی پرسید:"رئیس دانشگاه ایشونه؟!"...

 من یکی از بهترین سفره های شام زندگیمو کنار خانم دکتر تجربه کردم، گرچه شلوغ شد و فرصت نشد درست شام بخوریم! اما شیرین بود... اینها همه یعنی دوران طلایی دانشگاه الزهرا(س) ... کاش قدرش را بدانیم... میهمان دیشب سفره ما خانم دکتر خزعلی، ریاست دانشگاه بود


نوشته شده در سه شنبه 91/5/3ساعت 7:45 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

دانشجوی ارشد مطالعات زنان دانشگاه الزهرا(س) هستم

گپ و گفتی صمیمانه با خانم منصوره کرمی؛ همسر استاد شهید دکتر علیمحمدی

اولین بار در نشست سالانه یکی از تشکل های دانشجویی دیدمش. خیلی دلم می خواست از نزدیک با او صحبت کنم. به سمتش رفتم، آن قدر متواضع بود و آراسته به ادب که از جایش برخاست و به من نزدیک شد و دستانم را به رسم آشنایی با دستان مهربان و مادرانه اش فشرد. با وجود آن همه فشاری که می دانم بر روح و جسمش وارد می شود، با وجود تنهایی هایی که از آنها برای هیچ کس نگفته، نه گلایه کرد و نه از غصه هایش گفت. در عوض آرامش و لبخندش را از من دریغ نکرد و درخواست مرا برای گفتگویی که حاصلش را می خوانید، پذیرفت.

او هم یک زن است، مثل من... مثل تو... تنها با یک تجربه متفاوت. تجربه ای که وقتی پای شنیدنش چشم و گوش می سپاری، حس آشنایی را تجربه می کنی... عشق... همان حس آشنای همیشگی.

_ خانم کرمی فکر می کردید روزی شما را همسر شهید خطاب کنند ؟

نه اصلا چنین تصوری نمی کردم. ولی همیشه حس نگرانی داشتم؛ به ویژه از سال 84 که تهدیدات جدی شد. از همان سال بود که متوجه شدیم وقتی دوستان همسرم به خارج از کشور مخصوصا انگلیس سفر می کردند، درباره پژوهش ها و فعالیت های همسرم مورد بازجویی قرار می گرفتند. حتی آنها که رشته شان متفاوت از رشته ایشان بود.

_ فرزندانتان از این تهدیدات خبر داشتند؟

این تهدیدات را نمی دانستند، ولی اطلاع داشتند که شغل پدرشان حساس است، ولی نه تا آن حد که احساس نگرانی کنند.

_ مسیر زندگی علمی و کاری شهید علیمحمدی بر مبنای علاقه به فیزیک شکل گرفته بود یا حس وظیفه و تعهد خدمت ؟

همسرم پایبند به اعتقاداتی بود که اگر آنها را نادیده می گرفت، می توانست در شرایط خیلی بهتر و ایده آل زندگی کند، از بسیاری از دانشگاه های معتبر جهان دعوت نامه داشت، ولی در جواب اصرارهای من برای قبول کردن دعوت آنها و تحصیل در مقطع دکترا در خارج ازکشور، همیشه می گفت" هر دعوتی را نباید قبول کرد، من علاقه ای به رفتن ندارم، باید همین جا بمانم. استادان ایرانی کمتر از اساتید خارجی نیستند، من تحقیق کرده ام." معتقد بود رشته های نظری در ایران از لحاظ امکانات، تفاوتی با جاهای دیگر ندارد. اگر تفاوتی باشد مربوط به امکانات و تجهیزات رشته های تجربی است. می گفت تجهیزات رشته من یک قلم و کاغذ است! که آن را می توانم خودم مهیا کنم. حتی بعد از دکترا هم، هر دعوتی را برای سخنرانی و شرکت در همایش های خارج از کشور نمی پذیرفت.

_ چطور شد که بعد از شهادت دکتر علیمحمدی، تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید ؟

اوایل ازدواج مان بود. سال 62 بعد از انقلاب فرهنگی و با بازگشایی دانشگاه ها، همسرم برای ادامه تحصیلات به شیراز رفت و من تهران ماندم. آن زمان به علت وقفه پیش آمده، اکثر دانشجویان متاهل شده و دارای فرزند بودند و بنابراین خوابگاه ها پر شده بود. از آنجایی که ما فرزند نداشتیم، در اولویت نبودیم و خوابگاه به ما تعلق نگرفت. من در آن دوره به دلیل تنهایی، افسرده شده بودم و کار خاصی هم نداشتم. به همین دلیل تصمیم گرفتم درکنکور شرکت کنم و شروع به خواندن کردم. وقتی همسرم  متوجه شد؛ در آن مقطع مخالفت کرد. معتقد بود اگر من هم دانشجو بشوم، وقت کافی برای رسیدگی به مسائل زندگی مان نمی ماند، چون خودش هم وقت نداشت به من کمک کند. سال 75 بود که همسرم بعد از گرفتن دکتری، به من پیشنهاد داد که درکنکور شرکت کنم و خودش دفترچه کنکور برایم گرفت و مشوق من شد. در بعضی درس ها هم مثل فلسفه و زبان به من کمک می کرد. همان سال به لطف خدا و یاری همسرم در رشته روانشناسی پذیرفته شدم. بعد از دوره کارشناسی، به دلیل بیماری پدرم فرصت نشد که ادامه تحصیل بدهم. وقتی همسرم شهید شد، بعضی ازدوستانمان مثل خانم دکتر ملک زاده از اساتید دانشگاه الزهرا (س) و اقوام و دیگران... مرا به ادامه تحصیلات تشویق کردند و مثل همسرم پیگیر بودند. وضعیت من در آن دوران خیلی مناسب نبود، داروهای اعصاب مصرف می کردم و آمادگی برای کنکور را نداشتم. باز هم لطف خدا و دعای همسرم شامل حال من شد. بالاخره با اصرار دوستان شروع به خواندن کردم و در نهایت دانشگاه الزهرا(س) قبول شدم.

_چرا مطالعات زنان ؟ و چرا دانشگاه الزهرا(س)؟

 رشته مطالعات زنان را   با شناخت و علاقه قبلی انتخاب کردم. قبل تر مطالعاتی درباره اش داشتم. رشته شیرینی است و برای خانم ها بسیار مناسب. زنان را با حقوق و مسائل خود آشنا می کند و می تواند در سطح جامعه و برای بانوان ایرانی مفید واقع شود. هدف من از انتخاب این رشته تاثیر گذاری در جامعه و حداقل کمک فکری به زنان هم وطنم به ویژه اطرافیان بود. وقتی به دانشگاه می آیم، حس خوبی دارم. زمان تدریس اساتید برایم بهترین لحظات است. لحظاتی که تمام مشکلات و سختی ها را فراموش می کنم.

_ قصد دارید این رشته را ادامه دهید؟

خیلی علاقه دارم، ولی با توجه به شرایطم مشخص نیست که تا چه حد فرصت داشته باشم. مثلا هفته گذشته تهران نبودم و از دانشگاه های مختلف برای شرکت در مراسم روز ملی فناوری هسته ای دعوت شده بودم. مثل دانشگاه های مشهد، شیراز و یاسوج و....اگر در توانم باشد، علاقه مندم به دعوت همه دانشجویان پاسخ مثبت بدهم، ولی گاهی اوقات شرایط زمانی برایم بسیار فشرده و سخت می شود. تاجایی که حتی فرزندانم تحت فشار قرار می گیرند. ای کاش همه دانشجویانی که از من توقع شرکت در مراسمشان را دارند، می دانستند که مثل فرزندانم دوستشان دارم و قصدم تفاوت گذاشتن میان آنها نیست. تنها از بابت محدودیت زمانی است که بعضی ها را نمی توانم شرکت کنم.

_ این روزها چگونه می گذرد؛ برای شما و فرزندانتان؟

به هر حال تنهایی سخت است. به ویژه برای من که در همه کارها به همسرم تکیه می کردم، در همه تصمیم گیری ها. حالا تکیه گاهم را از دست داده ام. بچه ها هم در کنارم هستند، البته مشغولیت های خود را دارند، دخترم22 سال دارد و دانشجوی ترم آخر معماری است و پسرم 27 ساله و شاغل است. از صبح می رود تا10 شب.

به هر حال جای خالی همسرم را همیشه حس می کنم. وقتی برای دخترم خواستگار آمده بود، واقعا تصمیم گیری برایم سخت ترین کارها بود، چون همیشه حرف و تصمیم همسرم برایم حجت بود.

    _ با این وضعیت اگر دوباره متولد می شدید، زندگی مشترک با دکتر علیمحمدی را انتخاب می کردید؟

   هر چند بار دیگرکه پیش بیاید، باز هم همین مسیر، مسیر زندگی ام خواهم بود. اگر فرصت بازگشت به قبل را داشتم، بیشتر از او مراقبت می کردم. بیشتر تشویقش می کردم، چون مسیری که او انتخاب کرده بود، بهترین مسیر بود. گاهی اوقات به او گله می کردم که فیزیک و فعالیت های تو، تمام وقتت را گرفته و برای ما وقت نمی گذاری. ولی او واقعا درگیری های زیادی داشت. اگر زمان به عقب باز می گشت، روز حادثه، اول من بیرون خانه می رفتم و اگر خطری نبود او را راهی می کردم. کاش همسرم را هنوز هم داشتم...

تهیه و تنظیم : بنده

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/2/10ساعت 3:38 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

بهترین ضامن

آمدم ...

تا

ضمانت

آهوی رمیده

دلم

را

بکنی...

یا ضامن آهو !

یادش بخیر ... پارسال فاطمیه و مشهد و اوستا عبدالحسین برونسی و شهدای گمنام...

امسال سالگرد خاطرات خوب پارساله... امسال روزی ما چیه؟ نمی دونم

راهی دیار طوسم... به یاد همه دوستان و عزیزان و دعاگو ...


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 6:1 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin