سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

دوشنبه اربعین حسینی... میهمانش بودیم با همه هیئات مذهبی دانشجویی کل کشور.

یک بار خودش گفته بود پدربزرگ ماست انگار و آنروز برایمان دعا کرد پدر بزرگ مهربانمان.

اولین بار بود که اربعین با فرزندانش صحبت می کرد، بعد از نماز رو کرد به جمعیت و گفت از شور شما من هم فیض بردم...این کشور مال شماست شما صاحبش هستید...

و بار سنگین امانتی را که بر دوشمان هست به یادمان آورد، دعا کرد شانه هایمان تحمل این بار را داشته باشد.

با خودم می گویم برای رساندن این بار به مقصد و این هجمه مشکلات و شرایطی که همه می دانیم سخت است... ایثارگری را فرای شعارها چطور از یادمان نبریم؟ سخت ترین کارهای دنیا زیر پا گذاشتن خودخواهی است!!!

بیشتر نوشت:

اول : عطر ماه ربیع که در روزها بپیچد شکوه زیبایی دارد ولی ... هنوز دلم نمی آید لباس رنگی ها را از کمد دربیاورم. نه اینکه عاشق مشکی باشم نه! حرفِ آن است که چون باطنم هنوز رشد نکرده با ظاهر ِ عزادار حس می کردم در آغوشش هستم و حالا...

دیم : حسین( علیه السلام) برای تک تک روزهایمان است ما باید لیاقت ش را داشته باشیم


نوشته شده در جمعه 92/10/6ساعت 7:58 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

آقا قسم به جان شما خوب می شوم
باور کنید آخرش، به خدا خوب می شوم

حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش
با یک نگاه لطف شما خوب می شوم

این روزها ز دست دل خویش شاکیم
قدری تحملم بنما، خوب می شوم

من ننگ و عار حضرتتان تا به کی شوم؟
کی از دعای اهل بُکا خوب می شوم؟

با یک دعای مادر دلسوز و مهربان
ام الائمه جوان خوب می شوم

جمعی کبوتر حرم فاطمه شدند
من هم شبیه آن شهدا خوب می شوم

من بدترین غلام حقیر ولایتم
ای بهترین امام، بیا خوب می شوم

با این همه بدی به ظهور شما قسم
با یک نسیم کرب و بلا خوب می شوم

شعر از سید جواد میری

بیشتر نوشت:

حالم خوب است این روزها... باید خوب می شد، شکی نداشتم. دلیلش عهدی است که دلم با تو بسته. دست دلم را بگیر... قرار ما اربعین سال بعد

خطاب به همه مسافران حرمش:

این اربعــین  نیامدن از پستی من است   بـــــاشـــد زیــــارت تـــو بـــرای اصیـــل هـــا...

البته قرار نیست همیشه اصیل نباشیم! به لطف نگاهش ما هم راهی خواهیم شد


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/5ساعت 12:1 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

سکینه از شادی دور خانه می چرخید، با آمدنت، خانه مان روشن شده بود انگار. این حس را یک بار دیگر هم تجربه کرده بودم، همان زمان که خواهرت آمنه( سکینه) به دنیا آمده بود و حالا تو در آغوشم بودی و شوق مرا مضاعف می کرد گریه های شیرین تو. از برق چشم های بابا حسینت، حال خوبش را می­ فهمیدم. آن قدر خواستنی تو را نگاه می کرد که غبطه می خوردم به تو! پسرکم ! عبداللهِ کوچک مادر! بابایت می گفت پسران من همه باید علی(ع) باشند به عشق پدر و جدشان و این علی، علی کوچکِ من است ،علی اصغرم!

***

هنوز نسیم صحرا که می وزد انگار تازیانه ای است بر صورتم، تازیانه ی غمِ سکوتِ همیشگی ات؛

هنوز دست به گهواره­ ام و لالایی می خوانم برایت... هنوز دلم می خواهد با شیر دادن به تو، خودم را آرام کنم؛

هنوز دلم می خواهد گریه هایت، آرامشِ شبانه ام را بیدار کند و آن وقت در آغوش بگیرمت آرامِ آرام؛

هنوز نگاهم را دوخته ام به دورترین نقطه صحرا، که در آغوش بابا سوار بر ذوالجناح بیایی؛

هنوز نمی دانم سرِ کوچکت بر کدامین نیزه جا خوش کرده یا نه ! خودم دیدم که بابا حسین(ع) با چهره  نگرانش، تو را بعد از خوابِ ابدیت، به انتهای خیمه ها برد و ...

هنوز صدای بابا حسینت، وقتی میانه میدان بود و با خون حنجرِ نازک تو عشق بازی می کرد، در گوشم می پیچد:

"خداوندا! این مصیبت بر من آسان است، چون تو شاهد آن هستی..."

هنوز مانده ام چرا باران شرمنده ات شد...

هنوز خواهرت می آید به دلداری من، غمش را می خواهد از من پنهان کند، ولی نمی داند یک مادر از چشمان فرزند می خواند همه قصه را ...

کاش من و خواهر را تنها نمی گذاشتی مادر به فدایت! بعدِ بابا مرد خانه مان قرار بود تو باشی عزیزکم...

*** 

همین که همسر مولا بوده ای و همسفرش در سفری بی بازگشت، همین که شدت علاقه امام را به تو می دانیم، عزیز هستی برای مان و عزیزتر می شوی وقتی درمی یابیم بزرگی مقامت را رباب بانو! اینکه فاضله بوده ای و محدثه و نامت در زمره زنان راوی حدیث ثبت شده...

شاعره ی زمانت بوده ای و در رثای کوچِ همسفرت مرثیه ها زمزمه کردی: " آنکه را فروغ بخش عالمی بود، به خاک و خون افکندند و تن بی سر او را دفن کردند. خداوند پاداش بسیار به تو عطا کند ای نواده رسول خدا! که با عزت و شرف، سالار شهیدان گشتی و از خسران دور بودی! تو برای من کوهی بلند افراشتی که در پناهت آرام بودم و الطافت نسبت به ما قطع نمی شد. اکنون که تو رفتی، پدر یتیمان چه کسی باشد و دستگیر محرومان که خواهد بود...؟ "

مادرِ داغ دیده! وصف برپایی خیمه عزا و مجالس سوگواری تو، برای مظلوم کربلا را از قول مولایم صادق(ع) خوانده ام که آن قدر مویه کردی که اشک چشمانت خشک شد.

بانوی باعزت! وفاداری ات را مثال زدنی خواندم، گفتی هرگز پس از فرزند رسول خدا (ص) همسری نمی گزینم. دلتنگی هم امانت نداد و در سالگردِ این داغ، سکینه خاتون را تنها گذاشتی و به همسفرت پیوستی.

همراه لحظه های سخت اهل حرم ! رباب خاتون! می گویند عشق مادر و فرزندی پاک ترین عشق هاست و تو به عشق حسین(علیه السلام) دست کشیدی از هر چه علقه بود و علاقه... و حالا عشق حسین(ع) نقشت را تثبیت کرده در عالم...

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

پی نوشت: مرثیه فوق، ترجمه اشعار بانو رباب در مجلس یزید و بعد از دیدن سر امام(ع) است.

منابع:

اصول کافی، جلد1

ریاحین الشیعه، جلد3

محدثات شیعه

پی نوشت: شماره دوم " عقیله" هم به لطف خدا فردا منتشر و برای پخش در دانشگاه آماده می شود. این مطلب هم در این شماره چاپ شده است. دوستان عزیز اگر شبهاتی را که رایج است در فضای دانشگاه بگید ممنون میشم که شماره بعد کار کنیم.

از همه عزیزان و بندگان خوب خدا خواستار دعا هستم به شدت...


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 7:15 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر
بلند مرتبه پیکر، بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر

قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین، ما رایت الا تن
به آسمان بنگر، ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک، همه بودن سروران را سر

زهیر گفت حسینا بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا بگیر از ما سر


سپس به معرکه عابس، اجنمی گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم امّ وهب را، به پاره ی تن گفت
برو به معرکه با سر، ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر روی پای مولا سر

چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
بروی چادر زهرا گذاشت سقا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر

همان سری، همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک، الف، لام، میم، طا، ها، سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرچه هرکه دلش خواست داد، حتی سر

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیه کهف الرقیم می‌آید
بخوان، بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر

عقیله، غصه و درد و گلایه را به  که گفت
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر

دلم هوای حرم کرده است می‌دانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر

شاعر : سید حمیدرضا برقعی

وبلاگ : پرسه در خیال


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 5:6 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

 

به ماندن فکر می­کنم... به سختی­هایش بعد از رفتن تو... مانده ­ام چطور دوام آورده­ ام با داغت، چطور دوام خواهم آورد...

سایه سرم! طنین صدای مهربانت در گوشم می­پیچد وقت وداع، که دخترانت را خواندی و عمه را :" ای زینب، ای سکینه! ای فرزندانم! چه کسی پس از من برای شما باقی می‏ ماند؟ ای رقیه و ای ام کلثوم! شما امانت‏های پروردگارم در نزد من بودید، اکنون لحظه میعاد من فرا رسیده است..."

همگی دورت حلقه زده بودیم، باورکردنی نبود رفتنِ آرام تو ! تو دور و دورتر می­شدی و من با چشم­هایم التماس می­کردم به قدم­هایت که شتاب از پاهایت بگیرند...

زمان از دستم خارج شده بود، نمی­دانم اندازه چند روز بر ما گذشت، این چند ساعت! ذوالجناحِ زخمی­ ات را از دور دیدم که در غبار دشت، نزدیک و نزدیک­تر می­شد، چرا من، بابای عزیزم؟ چرا من باید این خبر را به خواهران و عزیزانم می­دادم، حالا قاصدِ پیام رفتنت شده بودم من، آه که توان گفتنش برایم نبود...

" واقتیلاه! واابتاه! واحسیناه! واحسناه! واغربتاه..."

دویدم به سمت قتلگاهِ خودم انگار! پیکرت را گویی در آغوش داشتم و نداشتم! چه پیکری! وای بر ما! وای بر دنیا بعد از تو... پیکرت در آغوشم بود و از حنجرِ زخمی ­ات می­ شنیدم ندایت را که زمزمه می ­کرد:

"شیعتی مهما شربتم ماء عذب فاذکرونی...او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی...

***

می ­گویند نامت آمنه بوده، امینه یا امامه. علم و معرفت و ادبت را هم از پدر ارث برده­ ای و مادرت رباب... خوانده ­ام که تنها خواهرِ عبدالله کوچک(علی اصغر(ع)) بوده­ ای، علی کوچکی که بر دستان بابایت سیراب شد... راستی بعد از سکوت آسمانیِ برادرت چطور رباب را دلداری داده ­ای، آخر یک دختر سیزده ساله چه­ قدر می­ تواند مادری کند برای مادرش.

 ­تعجبی نیست البته، که از وقارت سکینه نام گرفتی بانو! سکینه خاتون ... همان که پدر در روز عاشورا "ذخیرة النسوان" نامیدش و بهترین بانوان... نزد پدر عزیز کرده بودی، آنقدر که می­فرمود:" من خانه ­ای را که سکینه و رباب در آن ساکنند، دوست دارم و علاقه­ مند به ایشان هستم..."

بانوی وقار! تو گلستان فضایل بودی، از جمال ظاهر و کمال باطن، از شجاعت و حسن خلق... تا انکه "عقیلة القریش" نامیده­ اند تو را. چه لقب آشنایی! قبل از تو عمه ­ات نیز مفتخر به این نام بوده: " عقیلة العرب"

برایم عجیب نیست این نخبگی،این عظمت، این عزت... آخر دامان حسین(ع) نخبه ­پرور است و عزیزپرور! و حسین(ع) زاده زهراست برترین بانوی عالم

یادگار فاطمه(س)! خوانده­ ام که صلابتت فاطمی بود و در رسوا کردن دشمنان چونان عمه ­ات خطابه می­کردی، بلاغتِ کلامت میراث امیرالمومنین(ع) بود و وقارت میراث جدت رسول­ الله؛

بانوی فرهیخته! خوانده­ ام که اهل ادب بوده ای و خانه ­ات مرکز تجمع شعرا  و محفل بحث و مناقشه ادبی؛ و صله عطا می­ کردی به جماعت شاعران؛

همراهِ عمه! خوانده­ ام که داغ­­ های زیاد دیده­ ای، داغ برادر نوزاد، داغ همسر، داغ پدر، داغ عمو... و بی­ آنکه قامت خم کنی،  اقتدا کردی به عمه و مردِ میدان عشق ماندی...می­گویند آن هنگام که ملعون ابن ملعون به سر بریده ­ای که جگرت را سوزانده بود هتاکی کرد، فریاد برآوردی: " به خدا سوگند که سخت دل­تر از یزید ندیدم و کافر و مشرکی بدتر و جفاکارتر از او نیست. ای یزید! از کشتن پدرم خوشحال مباش! او مطیع خدا و رسول بود و دعوت حق را اجابت کرد و به سعادت شهادت نایل آمد! ولی روزی خواهد آمد که تو را بازخواست می­ کنند، خود را برای پاسخگویی آماده کن! ولی تو چگونه می­توانی پاسخ دهی؟"

بانوی عاشورایی! عزت را از تو می­خواهم بیاموزم... عطا کن مرا

پی نوشت1: در قبرستان باب الصغیر دمشق، ضریحی به نام حضرت سکینه خاتون بنا شده که در نقل هایی آمده که آنجا مقام ایشان بوده و آرامگاه ایشان در قبرستان بقیع مدینه است.

پی نوشت2: این روزها همه جا آرام می شود، انگار غم ها تمام می شود ولی برای عقیله و عقیله ها تازه اول راه است و ... عقیله صفت تمامی زنان مدافع ولایت است... این شد که از این نام تبرکی گرفتیم برای نام ویژه نامه ای به یاد بانوان کربلایی برای دختران ایران زمین در دانشگاه مادر... به مددش

پی نوشت3: شهادت آقای مظلوم دشت نینوا تسلیت... سخت است مردترین مردها باشی و از میدان و بابا و برادر و .... جابمانی.

پی نوشت4 : نقل قول ها و روایات از منابع:

محدثی، فرهنگ عاشورا

محدثات شیعه، دکتر غروی نایینی

اعلام النساء، جلد 2

ریاحین الشیعه، جلد3

www.hawzah.net/fa/magazine

پی نوشت5: در گزارش مراسم عزاداری بیت آقا ؛ حمید گودرزی _ نقش طاها در بچه های نسبتا بد_ را دیدم. اولش تعجب کردم ولی بعدا در اخبار دیدم و مطئن شدم . این بنده خدا با هر نیتی شرکت کرده باشد به نظرم نفس کار خیلی خوب است و بماند که چه توهین ها که به او نکردند در ذیل خبر حضورش در مراسم.کاش روزی بشود که همه هنرمندان ما بومی و کفتر جلد نظام و انقلاب و رهبری بشوند آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآمیییییییییییییییین

پی نوشت آخر: منو هم مثل حر می بخشی می دونم... جدیدترین قطعه حامدزمانی برای محرم به نام دلتنگ با ترانه زیبای استاد محمد مهدی سیار  به آدرس:

www.hamedzamanimusic.com


نوشته شده در شنبه 92/8/25ساعت 6:42 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

 

قرار نیست آرامت بگذارند

قرار نیست آرام بمانی... دوباره قصد کرده اند به خیالِ خام خودشان، که دلت را بلرزانند آفتابِ در حجاب! که نه! دلم را بلرزانند، آن هم در روزهای داغِ نبود برادر...

بانوی صبوری! دوباره کفرِ تکفیری ها به میدان آمده! نمی­گذارند آرام بمانی...نمی­گذارند آرام بمانم

در میان انبوه اخبار سرزمین شام و دمشق امروز، یک خبر است که دلت را می­لرزاند؛ دوباره بی­حرمتی به حرمتِ ناموس دین... مانده­ام چه کنم، ضجه یا صبوری؛ می­دانم که این بار هم تو قرار است آرامم کنی، می­دانم که می­گویی همه­اش فدای سر برادرم... هر چه بادا باد

می­دانم که اگر بخواهی، سخت­ترین پاسخ را می­دهی به این ابرهه صفتان، دستان تو قدرتِ بیش از اینها دارد، تو همان دست خدایی که از آستینِ خلقت بیرون آمده برای ایام صبر. حالا اما نمی­دانم چرا باز هم صبوری می­کنی، حکمتش را نمی­دانم، فقط زخم بقیع برایم زنده می­شود این روزها.

نمی گذارند آرام بمانی...

این را همان موقع فهمیدم که جواب سوالم را گرفتم،" ماندن سخت تر است یا رفتن" ... و تو مانده بودی و قرار نبود بشکنی در خرده شیشه­های چشم دشمنان

تو مانده بودی تا زنان خاندان رسالت بمانند، تا امامِ فرزند امامت بماند، تا یادگارهای حسینت(ع) بمانند

تو مانده بودی تا عالمه­ی بدون معلم باشی، تا شاگردی علی(ع) و زهرا(س) را در خطابه­های روشنت، مثل روز روشن اثبات کنی

تو مانده بودی تا آنها که فکر کردند خوار  شدی، را خوار کنی

تو مانده بودی برای ما...

 تا بفهمانی به ما که ماندن سخت است، ولی باید ماند!

پای عشق ماندن، مردِ میدان می­خواهد، زمان و مکان هم ندارد، این شعار آموزگار تاریخ است...

جگر شیر نداری

سفر عشق مرو

پی نوشت:

همین موقع ها بود  سال 86 که از نهاد مرکز و قسمت فعالین دانشجویی تماس کرفتن برای سفر سوریه، منم انتخاب شده بودم و بعد پایان همان سال در آستانه اربعین زیارت حرم  زینبیه و دمشق و ...

از همان موقع عاشقت شدم عمه سادات از همان موقع

دریاب مرا مثل همیشه

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/19ساعت 3:34 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

 

امروز بیست و پنج سالگی ام را می گذارم پایین پای سنگ مزارت و می روم تا نهال نیمه جوانی ام را تو بالنده کنی؛ مثل خودت، مثل دوستانت؛ نگاهم مانده روی نفوذ چشمانت در قاب عکسی بزرگ به نامت، که رویش نوشته اند:"مجید جان، شهادتت مبارک" و دستم را جلو می برم تا بنویسم:"تولدت مبارک آقا مجید، تولد 25 سالگی ات، عملیات مسلم ابن عقیل، سومار...و منتظر می مانم که تو تبریک بگویی تولدم را، تهران، ولنجک، کهف الشهدا...یقین دارم که بی دلیل نخوانده ای مرا!

** *

از روزی که قرار شد پنج همسایه جدید در محله ولنجک ساکن شوند و بشوند چاه درددل های آدم های خسته از دنیا، چند سالی می گذرد، حدودا شش سال اگر اشتباه نکنم.آن موقع بعضی ها نمی دانستند همسایه های جدیدی که می آیند، خیلی مهربان تر هستند از آنچه فکر می کنند و سروصدایی ندارند و آزاری هم، حقوق شهروندی را خوب می دانند و توقعی هم از همسایه های دیگر ندارند؛ اینها را بعضی ها نمی دانستند، برای همین بود که ساکن شدن این همسایه ها کمی ماجرا داشت و مدام به تعویق می افتاد! ولی آنچه می باید بشود، می شود:" و خداوند گفت باش و شد..."

همسایه ها آمدند در سکوت، ولی نه در میانه محله، بلکه بر فراز رشته کوههای پایانی تهران! و در یک غار مانند راز آلود...

چند سالی می گذرد از آن روزها؛ تا بالاخره یکی از همسایه های آرام ولنجک، این بار خودش درددل می کند که مادر! چرا به اتاق تنهایی ام نمیایی؟...

***

از سه شنبه شبی که معصومه عزیز، خبر پیدا شدن یکی از شهدای کهف را به من داد و بعد پنجشنبه شبی که دعوتم کرد برای روضه خانگی در منزلش ساعت 11 تا 12 شب، در جوار شهدای کهف(تک خانه کنار کهف الشهدا که هر زمان میزبان یک زوج است و عجیب آرام است آرام) و از آنجا که فرصت نشده بود روز عید غدیر مراسم عروسی اش را بروم، خانواده را راضی کردم که حداقل منزلش را برویم، آن هم 11 شب!

از آن شب به یک سوال فکر می کنم: چند سالی که بارها تا نزدیک همین محل آمدم و نفهمیدم که چرا قسمت نشد بالای کوه بیایم و کنار شهدا، چرا شب جمعه متصل به محرم و روضه ای که به اذن مادر سادات خوانده شد و حدیث کسا؟؟؟

پی نوشت1:

مولای آرام جان! فقط اجازه بده برایت غصه دار باشم، عزادار باشم...همین

اولین باری که شناسنامه  ام را دقیق نگاه کردم دیدم که ماه قمری تولدم محرم است...

داریم با حسین حسین پیر می شویم

 خوشحال از این جوانی از دست داده ایم

پی نوشت2:

25 سالگی از کودکی برایم سن ویژه ای بود، فکر می کردم که وقتی برسم به این سن، باید آدم خاصی شده باشم! فانتزی کودکی است دیگر!! حالا که تمام شد 25 سالگی و موجود خاصی هم نشدیم!بعد یکهو یاد عمه هتی می افتم در قصه های جزیره که برای تولد50سالگی اش روی کیکش نوشته بودند نیم قرن افتخار!! تولدت مبارک و او اینقدر ناراحت بود از تولدش که همان روز مریض شد و تولد کنسل! من ترجیح می دهم که خدا را شاکر باشم و احساس ناراحتی نداشته باشم! ولی چه کنیم که خورشید هم امروز دلش گرفت از  آمدن ما! نماز آیات که خواندید به روح بنده  هم صلواتی نثار کنید.

پی نوشت 3:

همیشه می گویند یارانِ مسافرِ سال های انتظار، جوان هستند، اگر تمام حسرت های دنیا را کنار بگذارم، این حسرت گذشتن جوانی و بی خبر ماندن و نیامدن او ...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/12ساعت 8:31 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

گریپ فروت را دوست دارم چون تازه ام می کند به وِیژه پاییزها، آخر در پاییز باید تازه باشی تا به خزان نرسی.

رسانه را هم دوست دارم... رسانه و فرهنگ و هنر به مفهوم اصیلش همان چیزی است که روحت را تازه می کند مثل گریپ فروت!

دوشنبه های رسانه ای مام شروع شده به مددش؛ آرزومند ادامه اش هستم به بهترین اشکال. 

دوشنبه ها حس خوبی دارد برایم. خاطرات گذشته را زنده می کند. از عهدی که بستیم در حریم رضوی و رسانه ای بودنمان به برکت عشق هشتم کلید خورد. از گعده های شبانه دانشگاهی که به نام شهید عباسپور نامی شده و از حلقه های دوستی به بهانه با هم بودن و برای هدف، ماندن.

از تمام دوستانم که این مسیر را با هم طی کردیم و حالا مطمئنم هر کدامشان در سنگر قلم باز هم ادای وظیفه می کند.

آدم ها می ایند و می روند ولی عهدها می ماند و فقط دوباره باید تجدید شود.

قرار گذاشته ایم برای تجدید عهدها... دوباره ...دوشنبه ها ... این بار با آدم های تازه نفس. 

دوشنبه ها روز قشنگی است برایم... روز زیارتی و شلوغ حرم بانوی قم... با طعم آغوش مهربانش...

امروز دوشنبه است...

بانو! کمکمان کن 

 بانو ! دستمان را بگیر

که از دستانت جدا نشود

که بمانیم در مسیر 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/8/6ساعت 11:49 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

 

 "قراره عرفه مشهد باشیم، به یاد همه تون هستم انشالله" فاطمه این را گفت و جلو آمد برای خداحافظی.دستش رافشار دادم و گفتم " یادت نره التماس دعای زیاد، مام دعای عرفه اصفهان هستیم" فاطمه خندید و گفت :" پس تو هم ما رو دعا کن، التماس دعا"

وقتی پایم را داخل آن گوشه دنج قبرستان تخت پولاد می گذاشتم یاد فاطمه افتادم و حرفش... آن موقع من هم خندیده بودم به حرف خودم و  در دلم گفته بودم عرفه مشهد کجا و عرفه اصفهان... ولی انگار خودم هم یادم رفته بود سرزمینم به برکت همان سلطان رئوف مشهد پر است از انسان های پاکی که هر کدام گوشه ای از این خاک آرام گرفته اند و تو باید طالب باشی تا بجویی تک تک شان را و دعا کنی برای خودت که در مسیرشان قرار بگیری به لطف نگاه همه خوبان... پس یادت نرود هر جا که می روی  شاید التماس دعایی بدرقه راهت باشد.

از آن گوشه دنج می گفتم... مزار آرام آرام آرام یک بزرگ... حاج آقا کیشیک چی( یا همان هالوی اصفهانی که در بازار اصفهان باربر بوده است به ظاهر البته!). برایم عجیب بود چهارشنبه شب عید قربان و آن هم ساعت 10 شب حدودا هنوز رفت و امد به مزارش ادامه داشت، آدم ها می آمدند و بعضا می نشتند مدتی و نماز می خواندند و دعا و قرآن. در آن هوایی که سوز سرمایش می زد به استخوان هایت. من هنوز متوجه نبودم به مزار کدام بزرگ آمده ام، البته داستان ایشان را قبلا در نمایشگاه عید نوروز گلستان شهدای اصفهان(که از نظر مکانی در همان حوالی تخت پولاد است) خوانده بودم ولی به نام هالوی اصفهانی می شناختم و اصلا خبرنداشتم این مزار متعلق به همان بزرگوار است. اینقدر اطرافم را نگاه کردم که بنری را که داستان ایشان درش آمده بود دیدم و بعد از خواندم موهایم به تنم سیخ شده بود و حالا می فهمیدم چرا اینقدر رفت و آمد، چرا اینقدر مرید، با آنکه آنجا هنوز در حال بازسازی بود و فضای زیادی هم برای نشستن یا ماندن نداشت( در سالهای اخیر مجموعه قبرستان تخت پولاد و مزارهای اطرافش که از یادگارهای قدیمی معنوی و باستانی است در حال بازسازی و مرمت است.)

فردا اگر بدون تو باید به سر شود

فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

نمی خواهم حقیقت اتفاقی را که برای حاج آقا کیشیک چی افتاده کامل برایتان بنویسم، دوست دارم هر کس دلش خواست خودش برود دنبالش. فقط همین اندازه بگویم که ایشان روز آخر عمرش به آقا جمال اصفهانی (همان حاج آقا خوانساری از علمای به نام و بزرگ اصفهان در آن سال ها) پیغام می دهد که به نزد ایشان برود و حاج اقا خوانساری آنجا همه چیز را متوجه می شود و از آنجایی که حاج آقا کیشیک چی  تنها زندگی می کرده و آن روز روز آخر عمرش بوده، مراسم کفن و دفن ایشان را انجام داده و در وصیت نامه اش قید می کند مرا در مسیر مزار کیشیک چی دفن کنید تا هر بار مولایم امام زمان(عج) برای دیدارش می آید از قبر من نیز عبور کند...

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار درددل کنم و دردسر شود

دختر عمویم از میرزا کیشیک چی می گفت و ارادتی که هر کس بعد از یک بار آمدن به مزارش پیدا می کند. از علاقه مردم می گفت به این گوشه دنج قبرستان... اصلا به تمام این مجموعه که دومین قبرستان بزرگ شیعه بعد از دارالسلام نجف اشرف است.

در همان راستای تخت پولاد آرامگاه بانو امین است که اولین مرجع زن است و بسیاری از علوم به ایشان از طریق الهام می رسیده ( به گواهی اساتید ایشان) ...مزار حاج آقا خوانساری و خاندان ایشان که در نزدیکی همان جاست و گلستان شهدا که کمی آن طرف تر است و شهید اشرفی اصفهانی و حاج آقا شمس آبادی و حاج آقا رحیم ارباب، شهید خرازی، کاظمی، ردانی پور و خوبان دیگر را در خود جای داده...

ایمان دارم که اتفاقات خوب از هر نوعی که باشد، هدیه خداوند است به تو تا بهانه ای باشد برای شکر بیشتر. در تمام عمرم فقط یک بار عرفه مشهد بودم و مسجد گوهرشاد و هدیه آن روز شد یک عمره دانشجویی همان سال اول دانشگاه...

حالا امسال عرفه اصفهان را تجربه کردم برای اولین بار و در انظار نشسته ام برای هدیه دوست... توقع زیادی ام را می دانم که می بخشی مهربان!

رنج فراق هست و امید وصال نیست

این " هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود

پی نوشت:

از طولانی بودن پستم عذرخواهی می کنم. وقتی دیر آمدم باید دست پر باشم!

دلم نمی آید از علامه مجلسی نگویم و مجموعه مسجد و بازار جمعه، آنجا هم مزاری بود پر از زائر. زیارتگاه علامه بزرگوار و پسرشان که صاحب بحارالانوار است. از اهمیت آنجا همین قدر که شنیدم در سفر آقا به اصفهان، اولین جایی بوده که ایشان برای زیارت و عرض ارادت رفتند، آن هم ساعت3 نیمه شب.

یک نکته جالب هم کنار مزارشان شنیدم: یک روز علامه با پسرش( صاحب کتاب) به مسجد رفته بودند و پسربچه از روی شیطنت مشک سقایی را سوراخ می کند و سقا برای شکایت به سراغ علامه می آید. علامه هر چه فکر می کند که کدام خطای او باعث شده پسرش این کار را کند به نتیجه نمی رسد تا وقتی به خانه می آید و از همسرش می پرسد. همسر علامه مدتی فکر می کند و به یادش می آید زمان بارداری این فرزند از کنار باغ اناری رد می شده و هوس می کند و با سنجاق روسری اناری را در حد کوچکی سوراخ می کند و می چشد همین!

مادران و پدران عزیز حال و آینده! خدا رحم کند به همه مان...

دیم : این بیت های زیبا هم از کتاب "ضد" فاضل نظری بود.

سیم: یک فایل صوتی هم از میرزا کیشیک چی دارم به روایت حاج آقا پناهیان، شرمنده نشد آپلود کنم. دوستان عزیز بیان  نهاد بگیرن.

حسن ختام :

مادربزرگ موقع آمدن برایم دعا کرد که عاشق شوم!

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است

بگذار گفتگو به زبان هنر شود


 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/30ساعت 8:34 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

 

اگر خوب گوش کنی این روزها بیشتر می­شنوی...

 از قصه پلاک، همان مستطیل کوچک فلزی که نشان هویت بود برای آنها که به هویت ما فکر می ­کردند نه خودشان

از قصه ریه، ریه ­هایی که شمیم زندگی را بخشیدند به نَفَس های عمیق و پر آرامش ما

از قصه پا، پاهایی که سنگ زیرین گام­های ما شدند برای پرتاب به سکوهای موفقیت و قله­ های مرتفع افتخار

از قصه تنهایی، تنهایی خانه­ هایی که چراغشان روشن مانده هنوز با یک عکس، تا جمع ما فرد نشود

از قصه چشم، چشمانی که نور دیدن را بخشیدند به بصیرتِ دیدگان ما، تا ابد

از قصه انتظار، انتظار یک عاشق حتی برای شنیدن خس خس نفس­های تنگِ تنها عزیزش

از قصه استخوان، چند تکه ناقابل که یادی باشد و یادگاری، تا آرام بگیرد مادری، همسری، دختری و...

از قصه  قاب عکس، که روی طاقچه تا ابد می­ ماند و چهره جوانی اش با غبار زمان پیر نمی ­گردد

از قصه انسانیت، لطافت، انسان کامل شدن ...

از قصه­ هایی که مات می­ شوی از خواندنشان، شنیدشان...

قصه ­های گفتنی زیاد است برای حرف زدن از قهرمان ها، اما نیازی نیست همه را بگویی. آخر خیلی ­هاشان فقط دیدنی است، فقط حس کردنی است... خیلی­ هاشان را فقط تو باید با دلت بخوانی و تا دنیا دنیاست زمزمه­ اش کنی تا غفلت زمان برش سوار نشود...


 این قصه­ ها را باید به دلت بسپاری تا زندگی ­ات را استوار کند و فردایت را روشن... باید به دلت بسپاری تا دیگر قصه نباشد و از قاب زمان و مکان بیرون بیاید و بشود حقیقتِ جلوی چشمت. آن وقت است که می فهمی هر روزگاری قهرمان می ­خواهد و تو هم باید قهرمان روزگارت باشی... تا قهرمان بودن و ماندن، از حالِ تو، قبل از تو و بعد از تو سینه به سینه نقل محافل شود و هویتی که سال­هاست با ماست، باز هم بماند و بماند و بماند تا قیامت... هویت یک قهرمان منتظر ...

بیشتر نوشت: هی هی هی! هنوز هم تیتر مطلب ناکامم اینجا مانده در صفحه مدیریت وبلاگ! امان از شیطنت شهدا وقتی بفهمند که اخلاص نداری و قلمت بی جنبه است برای از شهدا گفتن! فکر نکنید دیوانه شدم مطلب ناکامی که گفتم به نام" یادگاری که از تو می ماند" بیش از سه بار نوشته شد و هر بار به شیوه خنده داری از دست رفت تا نماند چون... بماند میان ما وشهدا

ولی نمی توانستم ساکت بمانم وقتی این هفته را همه از شهدا می گویند و می بینند و ... یادداشتکی نوشتم که می دانم خیلی خوب نشده ولی از سکوت قلم بهتر است.

راستی یادمان نرود شهدای زنده را چشمان قهرمانانی پشت دیوارهای آسایشگاه ها منتظر یک قدم حضور من و توست. وقتی دو سه روز پیش خواستم از  یکی از جانبازان قطع نخاعی که ماه ها پیش با دوستان رفته بودیم به دیدنشان در آسایشگاه  احوالپرسی کنم به بهانه ایام دفاع...گفت عمو جان چی شد یادی از عموی در قفس کردید

خدا نکند برایشان قفس بسازیم با دست های خودمان...

التماس دعا


نوشته شده در شنبه 92/7/6ساعت 1:50 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin