دوباره آمده ام... یعنی تو خوانده ای مرا! روبروی مضجع شریفت ایستاده ام با احترام؛ و با عشق سلام های عشاق را روانه ات می کنم. می دانی که این روزها، همه به ما تبریک می گویند! تو همیشه آبروی ما بوده ای بانو... مرقدت امروز گلباران شده و زیباتر از همیشه در چشمانم می درخشد، هر چه بیشتر می درخشی بغضم می گیرد. حالا وقتش است... زیارت مادر را می آورم از لابلای صفحات کتاب ادعیه و زیارات حرمت، حالا رو به تو سلام می دهم و دلم آرام می گیرد، می توانم زل بزنم به دانه دانه های ضریحت و زیارت مادر بخوانم با اشک با عشق ... بی دغدغه... بغضم می گیرد برای دلم هنوز انگار دیروز است، دیروز شیرینی که مادر دعوت کرد مرا به مدینه و درست روز میلادش!انگار همین دیروز است، دیروزی که در عبور چند سال هنوز تازه است. وقتی میلاد مادر مدینه باشی و مدام بچرخی دور خودت به شوق دیدن مزاری که آرام بگیری بالای سرش و سلام بدهی به سویش ولی دریغ... بغضم می گیرد وقتی یادم می افتد هر جهتی که خواستم ادای احترام کنم و عرض سلامی به مادر، نگهبان نماهای!! مسجدالنبی(ص) دست به سویت دراز کنند و برانندت از صحن مقدس که تو مشرکی! بغضم می گیرد وقتی سکوت روز میلاد مادر گره می خورد در ذهنم به هیاهوی روز میلاد دختر... دختر افتاب! چه خوب است که تو هستی و چه خوب تر که مرا خوانده ای... آخر می دانی درمان بغض بقیعی تو... پی نوشت: با عرض معذرت از دوستان باوفایی که اظهار نگرانی فرموده و ... خلاصه شرمنده ایم این چند خط را هم در مسیر وقتی از قم برمی گشتم نوشتم برای روز دختر که تایپ آن به امشب طول کشید ولی به هر حال دهه کرامت مبارک باشد هر چه داریم از برکت خاندان رحمه للعالمین است و به ویژه نگاه خاص هفتمین یادگار و خانواده پاکش این ایام که مزین است به نام بانو معصومه(س) حضرت شاهچراغ(ع) و هشتمین سرور امام رضا (ع ) مبارک و التماس دعا می نویسم باز می نویسم تا هستم تو را نفس می کشم و تو را می نویسم راستی اگر برای تو ننویسم، کجا شانه های دلتنگی ام را بتکانم؟ کاش می دانستی برای تو نوشتن و پست نکردن چقدر اشک می ریزد! این همیشه نبودنت و با من بودنت قصه قشنگی است لیلی. حالا ببین کجای جنون رسیده ام ... پ. ن 1 قطعه ای از کتابچه نامه های منتشر نشده مجنون نوشته اسماعیل فیروزی که هدیه دوست عزیزم الهه است برای تولد پارسالم و الان که فرصتی دست داد و بیشتر خواندمش بیشتر لذت بردم پ. ن 2 ماه نیمه ماه می آید .... این روزها حضورش از فراموشی بیرون می آید و صدایش میزنیم... کاش همیشه لیلی برایمان لیلی باشد هر روز و هر لحظه و نه فقط جرعه های قشنگ شعبان پ. ن 3 این تکرار تکرار قشنگی است اینکه بخواهی برایت دعا کنند و من عجیب اعتقاد دارم به دعای دوستانم در حقم ... عجیب پ . ن 4 این هفته که گذشت دلگیر بود کمی به ویژه که دوستان خوبی خداحافظی کردند و از دانشگاه فارغ شدند! فاطمه ح فهیمه ر مریم ح چقدر دل آدم میگیرد وقتی فکر می کند که دوستان امروز هم فردا روز خداحافظی می کنند و می روند شهرشان... افسوس از بی وفایی دنیا افسوس که نمی گذارد آدم ها با هم بمانند ... افسوس با خاطره های خوب باید زندگی کرد.... تصمیم گرفتم با خاطره های نابی که از بهترین دوستانم دارم ایام شعبان را بر خود دلگیر نکنم که ماه شعبان ماه شادی اولیاءالله است باید همه شاید باشیم دعا کنیم برای هم ... برای شادی دل های هم تقارن های قشنگ امروز: میلاد مولود کعبه ، لذت یک خاطره شیرین یک خاطره خونین ولی پر افتخار، روز پدر ، گرامی یاد پدران آسمانی و .... مبارک . می توانم بگویم تقریبا اولین باری بود که به یک کنسرت به معنای کنسرت می رفتم، می گویم تقریبا چون قبل تر در جشن ها و محافل مختلفی که به واسطه حیطه کاری خانوادگی شرکت می کنیم اجرای زنده دیده بودم در محافل فرهنگی و هنری و .... از سالار عقیلی و خواجه امیری و علیزاده و ... گرفته تا اصفهانی و افتخاری و ... لوریس چکنواریان و .... قطعاتی از مجید انتظامی و ... القصه ولی این اولین بار بود که در یک کنسرت حرفه ای ! شرکت می کردم. دلیل قبل تر نرفتن هم شاید فضایی بود که ناخداگاه شاید هم خودآگاه !! در اغلب کنسرت ها ایجاد می شود و معمولا وجود دارد و حس می کردم که در این کنسرت خاص از این فضاها یا نیست یا حداقلی است .... اول از همه برای رفع سوء تفاهم بگویم که منظورم این نیست که خوانندگان دیگر را زیر سوال ببرم و یا مسائلی از این دست... همانطور که معتقدم خیلی از خواننده های ما کارهای خوبی در کارنامه شان داشته اند که خود من در لحظات معنوی زندکی ام از صدایشان بهره جسته و یا با شنیدن قطعاتشان حال روحی خوبی پیدا کرده ام مثل وقتی محسن چاووشی " پرچم سفید " می خواند یا محسن یگانه برای پدر شهیدش و یا بهنام صفوی برای امام رضا(ع و علیزاده برای لحظات قبل از افطار از معجزه خدا می گوید... والبته این را هم از لطف صدا وسیما داریم که برای امثال من که گزیده موسیقی گوش می دهند، این قطعات را پخش می کند تا آشنا شویم وگرنه ما را آشنایی کاملی نیست با آلبوم های این بزرگواران، خوشبختانه یا متاسفانه! ولی حرفی را که باید گفت می باید گفت! حرف گفتنی من درباره حامد زمانی است که گرچه قبل تر از بعضی ها شنیده بودم که برای مجوز گرفتنش، برای چاپلوسی... یا هر دلیل ناخالص دیگری در این زمینه آمده، ولی وقتی بیشتر با خودش آشنا شدم و حرف هایش را، گفتگوهایش را خواندم و بعد از آن دفعه ای که آمد به دعوت ما برای جشن حضرت زهرا(س به دانشگاهمان، فهمیدم که خالص است و انشالله که بماند... فهمیدم این شنیده ها غلط است، او از رودربایستی با خودش در آمده که چه بخواند و با چه شعری و برای کدام آدم ها... و این بهترین حرف گفتنی برای حامد زمانی است و تعارف نداریم که در جامعه موسیقی کشور از این دست چهره ها کم است و باید حمایت شود از طرف من و تو و هر کسی که قلبش می تپد برای موسیقی در خدمت دین، موسیقی در خدمت خوبی ها. کنسرت دیشب فضای تقریبا خوبی داشت، می گویم تقریبا چون به هر حال کنسرت بود و همه نوع آدمی شرکت می کنند، وقتی چندباری از جمعیت از طرف یکی دو تا از آقایان شنیدم که " حامد ریتمیک بخون ... شاد بخون ..." در صورتیکه واقعا شاد بود ولی نه لزوما آنچه که می گوییم " ترکاندن در مجلس و ..."! که حتی حامد زمانی در پاسخ گفت "میگی ریتمیک بخون ! پس این چی بود ؟! "آنجا فهمیدم که واقعا سلیقه و ذائقه مخاطب یا حداقل گروهی از مخاطبان جهت دار شده و چه حیف که اینگونه شده ... ولی وقتی دوستان زیادی را آنجا دیدم که شاید در هیچ کنسرتی نتوان آنها را دید، مثل زوج های مذهبی که آمده بودند ... خانواده هایی که با تمام اعضای خانواده و از بافت سنتی آمده بودند ... ادم هایی که آنها هم برای لذت بردن از موسیقی اصیل حقی دارند قطعا و شاید تا به حال فضایی مهیا نبوده که در اینگونه مراسم ها حضور پیدا کنند، دلم آرام گرفت و یادم آمد که مخاطب واژه ای گسترده است و نه لزوما آنکه تو فکر میکنی... و اما یک سخن خطاب به حامد زمانی : می توانی مطمئن باشی که هیچ وقت ما و دوستان ما تنهایت نمی گذاریم در این دنیای رنگانگ موسیقی( نمی گویم وانفسا چون موسیقی هم ابزاری است که می توانی اهلی اش کنی) و برایت آرزو می کنیم این ابزار وحشی را در دستانت رام کنی و بر آن سوار شوی ولی بدان که سلیقه آنها که می خواهند خیلی ریتمیک باشی و خیلی خیلی خیلی شادتر از اینکه هستی با سلیقه مخاطبی که برایش آمدی به این عرصه کمی متفاوت است پس راه میانه را بگیر و مطمئن باش برای ذائقه ای که در موسیقی های خاص گیر نکرده باشد، صدایت آرام و دلنشین و شاد است و برای روحش آزاردهنده نیست... با آرزوی محکم شدن گام هایت در این مسیر. بیشتر نوشت: -دیشب تعدادی از اهالی میمه که همشهری آقای زمانی هستند هم آمده بودند و این اتفاق به نظرم اتفاق قشنگی بود، حضور کسانی که با تمام سادگی و خلوصشان از راه دور آمده بودند تا موذن سابق محل و دوست کودکی شان را همراهی کنند. - آقای زمانی گروه خیلی خوبی دارد و دوستان همراهی که آرزو مندیم رابطه صمیمی شان همینطور بماند و اینجا تشکر ویژه ای از آقای محمد بیدهندی باید کرد که هم در برنامه دانشگاه ما و هم دیشب به همراه دوستان دیگرش خیلی زحمت کشید. - کار قشنگ حامد زمانی دعوت از چند جانباز بود که مناسبت هم داشت و قطعه ای که به آنها تقدیم کرد و قبلش می گفت که دستانم می لرزد مقابل این عزیزان بخوانم و از دینی که داشت و همه داریم به این قشر سرفراز و ...یاد می کرد و یادآوری مکرر حامد زمانی در رابطه با میلاد مولود عزیز امروز در میان قطعاتش و پایان دادن کارش با ترانه ای که به "یا علی "ختم می شد. - وقتی یکی از دوستان صمیمی م که مدتی بود خبری نداشتم از او را دیشب دیدم که با همسرش آمده بود که هر دو از فعالین دانشجویی و واقعا مومن بودند خیلی خوشحال شدم و برایم جالب بود که می گفت مدتی قبل هم اینجا امدیم کنسرت سالار عقیلی ... بالاخره اینها را باید بیاییم دیگر ...اگر ما نیاییم چه کسی بیاید این مطلب را در این لینک با عکس ها می توانید ببینید http://alzahra.masjedun.com/index.aspx?siteid=297&pageid=47997&newsview=265053 سایت دختران ایران زمین من همش بهونه آوردم که راه خونه تو خیلی دوره اما عشق تو مثه بارون شد داره چشمای منو می شوره... من به عشق تو پر زدم، تا دوباره پیش تو اومدم چشم من رو به احساس تو وا شد قلبم از خودش بی خوده، مثه کفترا هوایی شده زیر نامه عشق من امضا شد _مولای مهربانی ها! فقط به خاطر گل یکدانه ات ... دردانه ات ... فقط به خاطر جوادت (علیه السلام) زیر نامه عشق مرا هم امضا کن ... _و انتظار کشنده ترین حس قشنگ دنیاست... _ میلاد علیِ کوچک امام حسین( علیه السلام) هم مبارک _ در پست قبلی از اتفاقات خوب گفته بودم که خیلی گذشت از زمانش و فرصت نشد بنویسم متاسفانه ... از خاطره خوب دیدن آدم هایی که با تمام وجودت نفس میکشی از عطر خوبی شان ... در کنار شرمی که چرا دیر امدی به دیدنشان! با چند نفر از دوستان رفتیم خانه با صفا و پر از عشق خانواده های شهدای محدوده ده ونک یعنی دو قدمی دانشگاهمان... و از غفلت م افسوس که چند سال دیر رفتیم ... مهربان بودند و بی توقع مثل همه ادمهای از این جنس و حتی از بچه هایشان هم چیزی نمی گفتند تا به قول خودشان یک وقت شاخ و برگ اضافی ندهند به حرف هایشان... و ما سراسر گوش رفته بودیم برای شنیدن... ای کاش هر کداممان چند وقت یکبار سری بزنیم به خانواده های شهدای محله خودمون... یک جمع نقلی و یک کم همت کافی است وقت هم نمیگیرد اصلا برای شادی روحشان و علو درجات شهیدان مرادیان، قلعه نوعی، صابری، اصفهانی، صادقی و .... فاتحه و صلوات _از ته دل آروز می کنم برای نشریه مان که رتبه آورد و یک جشن کوچک هشت نفره هم با بچه ها گرفتیم برای خودمان در رستوران ترمه... جنب دفتر نهاد دانشگاه! آروز میکنم که از این رکود مقطعی خارج شود و باز هم سرحال شود این دختر ایران زمین! برای هم دعا کنیم... خیلی دلواپس شادمانی تو هستم .... گاهی تو حتی لب به سخن نگشوده ای... و من... به پایان آنچه خواهی گفت... رسیده ام... بیشتر نوشت: این روزها دنبال اتفاقاتی هستم که خوشحالم کند، اتفاقاتی که از جنس دیگری ست تا رکود روحم را تنوع بخشد و سرزندگی... در پست بعدی راجع به یکی از این اتفاقات خواهم نوشت انشالله. 2. خوشحال می شوم وقتی به این فکر می کنم که اتفاقات خوبی در راه است، جشن میلاد بانو که اگر نگاهش بر دلم باشد و دستانش همراهم( که نام خادم الزهرا(س را به نام فقط یدک نکشم!) ، میلادش خاطره ای می شود که تا ابد با طعم یاس زیر زبانم شیرینی خواهد کرد... انشالله 3.هدهد خوش خبری هم خبر داده! در جشنواره نشریات کشوری" دختران ایران زمین "به موفقیت نائل شدند و رتبه نهایی و اختتام نتایج مانده تا روز میلاد بانو که به نام دانشگاهی که به نامش است برتری ما را رتبه دهند. (البته قابل ذکر است که جشن میلاد دانشگاهمان را به جشن وزارت علومی ها ترجیح نخواهم داد مگر آنکه زمانش تغییری کند) دل به دریا زدن و دم نزدن میخواهد هرکسی را نرسد زندگی طوفانی! همه چیز از یک قرار دوستانه شروع شد! بچه ها همگی سر ساعت نه و سی دقیقه پل مدیریت باشید... همیشه تصویری که در ذهنم از آنها داشتم، قشنگ بود و دلنشین، آدمهایی صبور و باایمان، با روحیه، متواضع، کم توقع و مهربان... اما خیلی دوست داشتم بدانم که این تصویر چقدر به واقعیت نزدیک است؟! برای همین بود که تصمیم گرفتم هرطور شده خودم را سر قرار برسانم و با بچه ها همراه شوم. به هر حال با احتساب تاخیرات و کسورات! ساعت یازده صبح بود که رسیدیم. ولنجک، خیابان ثارالله..آسایشگاه جانبازان ثارالله. زمانمان کم بود و بیشتر بچه ها کلاس داشتند و تا قبل از ساعت یک باید برمیگشتیم. در آن زمان کم با ده نفر از جانبازان صحبت کردیم، البته بقیه شان برای انجام کارهای شخصی یا درمان، بیرون از آسایشگاه بودند، چون طبق گفته مسئولِ آنجا حدودا چهل جانباز قطع نخاع در آسایشگاه نگهداری میشدند. اولین چیزی که با دیدن آنها به من ثابت شد، صبر بی نظیرشان بود که با چاشنی ایمان به خدا شکل گرفته بود و این بین همه شان مشترک بود. کسانیکه بیست تا بیست و چهار سال، هرکدام کمتر یا بیشتر، همراهی به نام ویلچر، سختی، زخم و درد را انتخاب کرده بودند و بدون هیچ شکایتی به زندگی شان ادامه میدادند. یا نه! بگذار برایت از کسی بگویم که باید چهل روز روی شکم میخوابید تا زخمش مداوا شود. میگفت اگر باز هم به آن سال ها برگردم، دوباره به جبهه میروم! از حضورش در خط مقدم میگفت، حتی پس از قطع نخاع شدن و آسیب های جدی...میگفت از اینکه از دوستانش جدا شده و جامانده ناراحت است. در حال مطالعه" پایی که جا ماند" بود، شاید قصه پاهای خودش را زمزمه میکرد. خواندن این کتاب را به ما هم توصیه کرد و حتی شماره اش را داد تا اگر کتاب را خواستیم برایمان بفرستد تا بخوانیم. مهربان بودند، به ما کتاب هدیه دادند، دعا و شیرینی و هر چه که برای آنها آورده بودند، دوست داشتند بین ما دوازده نفر تقسیم کنند. از مهربانی و خوش خلقی آنها واقعا شرمنده شده بودیم، اشک همه مان جاری شده بود، یکی شان گفت شما باید به ما روحیه بدهید، گریه نکنید، بخندید! می گفتند به ما ایمان دارند، به نسل ما، به اینکه میتوانیم گام های بزرگی برداریم برای ایران، برای مردم... وقتی پرسیدیم چقدر به ما ایمان دارید، گفتند ورای صددر صد. میگفتند ما در جهت جریان آب شنا کردیم، اما شما بر خلاف جریان آب شنا میکنید و این سخت تر است و مهم تر! با شنیدن حرف هایشان در عمق جانم صدایی نهیب می کشید و حسی ریشه میدوانید، آیا من همانم که می گویند به او ایمان دارند، میتوانم امیدشان را ناامید نکنم؟ وقتی خارج میشدیم بیت شعری که در اتاق یکی از آنها با خطی خوش روی دیوار به چشم میخورد، یادم آمد و بغضم ترکید: من به جرم با وفایی اینچنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه دلها شدم وقت خداحافظی میگفتند بمانید چرا اینقدر زود میروید، می گفتند دوباره بیایید... قرارمان شد پل مدیریت ... ماه بعد ....یک قرار دوستانه بیشتر نوشت : این متن یکی از دوستان است که با هم رفتیم آسایشگاه، البته با ویرایش و تلخیص و تصرف از سمت بنده و البته به درخواست خود دوستم دیم!!: این جمله هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه : وقتی از یکیاز جانبازان پرسیدم چند ساله اینجا هستین؟ لبخندی زد و پرسید چند سالته دختر خوب ؟ گفتم : بیست و پنج گفت: همسن تو ... سلام نمیدونم از کجا شروع کنم نمیخوام ازت بپرسم که حالت خوبه چون میدونم که حالت خیلی خوبه و کسی که حالش بده منم منی که... بگذریم بذار برگردم یکم عقب میخوام برگردم به 45 سال پیش سر اذان ظهر چرا اینقدر بی تاب بودی تو که اهل این دنیا نبودی.سر اذان ظهر بود که به این دنیای تاریک قدم گذاشتی گریه میکردی گریه ات از سر گرسنگی نبود گریه ات از اینجا اب میخورد که اهل این دنیا نبودی و مادرت وهمسرت این را 35 سال بعدفهمیدند گریه میکردی از تاریکی این دنیا میترسیدی شش ماهت شد میگن بد جور مریض شدی 3 هفته تو تب میسوختی محرم رسیده بود مامانت و بابات بردند تو رو تو هیئت روضه علی اصغر بود امدید خونه توی همون خونه ای که به دنیا اومدی بودی و تا چند ساعت پیش دیگر داشتند ازت دل میکندند بابات اصرار کرد برید هیئت اومدی خونه مامانت دید تبت قطع شده خودش برام گفته کفن کوچکت رو هم اماده کرده بود و تو از همان روز شدی غلام و نوکر علی اصغر از همون موقع بود که دیگه مطمئن شدم مال ما نیستی بزرگ شدی خودت تا 17 سالگیت رو میدونی من هم میدونم رفتی مدرسه از همون 7 سالگی توی اون گرمای خرما پزون اهواز روزه هات رو میگرفتی بیدارت هم نمیکردند بدون سحری میگرفتی 17 سالت شد بلکه هم کمتر بت گفتن یک مردی هست مثل خودت اسمونی اسمش هم روح الله. رفتی روح الله رو دیدی و از همه چیز گذشتی و چشم بستی به اب غذای گرم از همه اینها گذشتی کسی که روح خدا را دیده باشد دیگر به اینها نگاه نمیکند بگذریم... تق تق تق صدا از خرمشهر اومد تو تهران بودی داشتی درس میخوندی تو دانشگاه توی یکی دیگه از سنگر های روح الله پنج تا دوست بودید جمع شدید هم قسم شدید و هم قرار رفتید اسمتون رو دادید به بسیج که اعزام بشین سه روز بعد بهتون خبر دادن که دعوت نامه از طرف خاک خرمشهر بهتون رسیده جمع کردین وسایلتون رو که اگه ضرورت نداشت این کار رو نمیکردین یکی از دانشجو رو دوست داشتی ولی روز اعزام عشقت رو پای درخت بی عار جنگ چال کردی رفتی با دوستات به خرمشهر رسیدید محاصره رو شکوندین از اونجا رفتین شلمچه دهلاویه دوکوهه حلبچه دوئیجی فکه رقابیه ذهنم دیگه یاری نمیکنه همه این مناطق رو رفتی وقتی قطعنامه رو پذیرفتند برگشتید ولی ناراحت چون مال این دنیا نبودی و قبل از رفتن فکر میکردی در فرودگاه جنگ تو را از گیت دنیا رد میکنند و میری پیش دوستات ولی مثل اینکه مانده بودی در سالن انتظار ناراحت بودی چرا هواپیمای شهادت برای تو جا نداشت توی فرودگاه جنگ زخم هم برداشتی گازهای مخوف سمی وارد بدنت شدند برگشتی رفتی دانشگاه نیمه گمشده ات هنوز هم منتظرت بود خوشحال شدی فرداش به دوستت گفتی که به لیلیت بگوید که مجنونش تویی یک بار در زندگیت چیزی را نفهمیدی و ان این بود که دل لیلی مجنونِ مجنونِ تو مجنون شده بود قبول کرد با هم عهد بستید زندگی رو با یاد همه دوستان شهیدت شروع کردید و بچه هاتون به دنیا اومدن ولی اون بچه ها نمیدونستن که عمر بهره برداری از تو کوتاه است شاید به کوتاهی شش سال .مریض شدی دکتر ها میگفتن مال گاز است دوستات گفتن حاجی مال گاز ولی تو ولی تو قسمشون دادی که حرفی نزنند زنت میدونست ولی چیزی نگفت چون میدونست که تو نمیخوای بقیه رو مسئول این گازها بکنی این گازها گازهای عشق بود عشق تو به روح الله به رمل های فکه بود و بهای این عشق را هم پول های بنیاد شهید نبود سهمیه دانشگاه نبود نمیخواستی زنت و بچه هات بعدا زیر دین کسی باشند کجابودیم ؟ اها مریض شدی دیگه حرف نزدی دیگه ندیدی دیگه نشنیدی میدونی چرا ؟ چون از اینکه حرف هایی از جنس این دنیا ببینی و بشنوی عاجز شده بودی ولی هشت سال همین طوری سرد به دیوار روبه روت نگاه میکردی اون هشت سال هم به خاطر بچه ها و زنت موندی دعای دختر های کوچکت این بود که بابا بمونه حتی این طوری تا اینکه 7 سال بعد زنت اومد به بچه هات گفت دخترا از باباتون دل بکنید بچه ها قبول نکردند دختر بزرگت رو بیمارستان دعوت کردی تا اینکه فیلم مرگت رو مرگ سرخت رو یک هفته زودتر براش اکران کنی تا ازت دل بکنه ..... رفتی و دخترت و دوست هات رو گذاشتی ....... ومن الان رو به روی عکس تو نشستم و ازت یک سوال دارم که چرا این قدر زود رفتی اخه مرد 35 سال کافی بود و هزار هزار سوال دیگر حلالم کن خوش به حالت که رفتی و خیلی چیز ها را ندیدی پهلووون دیگه برو برو پیش دوستات برو پیش حاج احمد برو پیش حسین خرازی برو.... تو ای عزیز لحظه لحظه های زندگی ام...ای پدرم. پی نوشت : پیش کش به همه بچه های با معرفت که خیلی چیزا یادشون نرفته!! این دل گویه دوستم با پدرش است که شیمیایی بود و شش سال پیش شهید شد ... به اصرار ازش گرفتم و همینطور بدون ویرایش می گذارم چون دلم نمی آید تغییری بدهم فکر می کنم این متن از نوشته های خودم بهتر زیباتر و گویا تر است ... سال هاست در این محله می نشینیم، یعنی از زمانی که من متولد شدم، آزادی تقاطع استاد معین، همان جایی که امروز چند تا از این خاله ها و عموهای رسانه ملی، چادری برپا کرده بودند و برنامه ای... آنچه امروز دیدم با همه سال ها برایم متفاوت بود آن قدر که مرا که هیچ وقت سابقه نداشته برای 22 بهمن و راهپیمایی، حتی در دفترچه شخصی ام چند خط بنویسم، وادار به نوشتن کرد... چند ماهی بود در فضای یآس بودم شاید هم بیشتر از چند ماه...از وقتی حجم دلسوزی ام بالا گرفت ! و مدام پای درددل های مردم اطرافم می نشستم از دانشگاه و محل کار( البته پاره وقت!!) گرفته تا همسایه و همسفرهای بین شهری و درون شهری از دوستانم و تا حدودی اقوام... به ویژه این اواخر به دلیل پروژه ای که مشغولیت فکری ام را دو چندان کرده و مربوطه است به خانواده های شهدای عزیز کشورمان... از وقتی در اتوبوس نگاه سنگین یک هموطن را بر خودم احساس می کردم و کمی بعدتر که متلکی روانه امثال من می کرد از اطلاعاتی بگیر تا خوردن و بردن و نظافت و !!!! والبته صرفا به دلیل نوع پوششی که داشتم و مشابه پوشش دولتی و حکومتی و خانواده هایی از این دست ! بود همان حجاب بانوی پاکی و عفاف که امروزه در هر موردی استفاده می شود، یک استفاده چند منظوره و بهینه!!!!!!!!!!!!!!!! فکر نکنید حساسیت است اصلا! حجم این نوع رفتارها نسبت به قبل زیادتر می شد... یا وقتی از دوستان معتقد و همه جوره پای مملکتم می شنیدی که اجاره خانه ها، وضعیت مواد خوراکی ضروری و ... فشار زیادی دارد... بماند که نمی خواهم از مشکلات اقتصادی بگویم که همه می دانیم، و آن وقت هم آخر حرف می پرسیدند تو که اقتصاد می خوانی بگو چه می شود آخرش؟ در آن لحظه من حس بازیگری را پیدا می کردم که نمی خواهد آخر قصه را لو بدهد!! و می گفتم باید وقت دیگری بنشینیم و صحبت کنیم ... و از آن طرف در کلاس درس با مباحثات و مقالات و تحلیل هایی دست و پنجه نرم می کردم که گرچه بعضی هایشان غرض هم داشت ولی 60 درصد بلکه بیشتر، حقیقت بود و عین علم... بعد با خودم فکر می کردم چرا از ریاضیات کاربردی آمدی به اقتصاد!؟؟؟چرا ارشد هم اقتصاد ؟؟؟ خیلی سخت است که آدم ببیند و بشنود و بداند، ولی نتواند هیچ کاری کند، خیلی سخت است. یک فشار مضاعف روحی است. از طرف دیگر بحث تحریم هم شده بود دلیل هر مشکل، که به اذعان بسیاری از اساتیدم که هنوز پایبند انقلاب هستند و سالم، کمتر از ده درصد از مشکلات اقتصادی مان به آن مربوط می شود و بقیه به داخل برمی گردد ملت و دولت: دولت و مجلسی که سر دعوا دارند با هم و ملتی که انگار یادش رفته هشت سالِ طلایی ایثار و معرفت را و حاضر نیست از جنس بگذرد حال آنکه قبلا از جان می گذشت! به چشم خودم دیدم مکرر، که مردم عزیز با حرص تمام کارتن کارتن از فلان کالا می بردند که گران است بخر شما هم بخر تحریم(یا به قول شهاب حسینی در حوض نقاشی ترحیم ترحیم!) است گران می شود گران تر !!!!!!!!!! و من هرچه آن وسط تقلا می کردم که من می دانم که اینطور نیست، افسوس که فایده ای نداشت. از همه بدتر آن بود که پای ایدئولوژی می آمد وسط که حالا که تحریم فشار آورده چرا زانو نزنیم حداقل یک قدم جلو برویم به سمت آنها و این مساله از همه دردناک تر بود. طبق قواعد اقتصادی اگر تحریم هم نبود وضعیت بهبود کامل نمی یافت یکی به دلیل برخی سیاست های اقتصادی اشتباه که آثار بدی به همراه داشت و دیگری به دلیل دوران گذار اقتصادی که این دولت شجاعت کرد اجرا کرد ولی مسیر را به درستی نرفت و اشتباهاتی داشت ولی به اذعان همان اساتیدم هرچه این دوران گذار به عقب می افتاد شرایط بدتر می شد و این شتری بود که باید درب منزلِ اقتصاد ایران می خوابید! هرچه زودتر هزینه کمتر. با همه اینها و به قول پیامکی، حمله به نانمان ... امروز همه آمدند. من به حافظه تصویریِ قوی خودم که همه دوستانم هم تایید می کنند استناد می کنم که با مقایسه تصویر امسال و سال قبل در ذهنم، دقیقا در همان معابر و خیابان ها، امسال جمعیت شرکت کننده حتی بیشتر هم بود و من هر قدم که به فشار جمعیت نزدیک تر می شدم بغضی گلویم را چنگ می زد که اول از ناباوری ام بود و بعد از شکر خدا... قبل تر ها می گفتند از اطراف تهران آدم می آورند، امسال حجم اتوبوس ها بیشتر شده بود تا جایی که در کوچه ما که میانه استادمعین است هم پارک شده بودند و همه مقصدشان مشخص و من از همه پرسیدم و هیچ یک به اطراف تهران نمی رفت! می گفتند برای خرید و پیاده روی : اگر هم اینطور باشد اولا افراد ترجیح می دهند به جای خلوت بروند برای خرید یا از همان مترو خرید کنند که همان اجناس مترو در بعضی مسیرها دیده می شد ثانیا وقتی مردمی با مملکت مشکل داشته باشند هیچوقت برای این موارد جزئی بیرون نمی آیند چون می دانند آمدن آنها یک پیام بزرگ دارد ... من هم محلی هایم را می شناسم حتی همان های که غرغر می کردند همان ها که در اتوبوس عصبانی می شدند، همان ها که حجابشان مثل من و تو نبود، همه بودند... از جای دیگر نیامده بودند... جالب بود در آن جمعیت که متوجه نمی شدی در حال برخورد با چند نفر هستی، هیچ کس غر نمی زد،نظم خاصی در این شلوغی بود بدون مامورانی که جمعیت را سازماندهی کنند البته دیدم که چند نفر بی سیم به دست اوضاع امنیتی را کنترل می کردند و منظورم آنها نیست. فشار جمعیت با یک نظم خاص همراه بود و همان کسی که در روز عادی در اتوبوس و مترو داد می زند که هل ندهید و فریادش خاموش نمی شود،حالا ساکت است فریادی نمی شنوی جز" ماشالله به جمعیت."... یا شعارهایی برای راهپیمایی... البته ایده آل برای راهپیمایی ها شور همراه با شعور است، اما از طرفی این روز یک جشن است و می تواند شبیه یک پیاده روی خانوادگی باشد یا هر شکل دیگر با حاشیه های متنوع و جذاب ، از دادن عدسی داغ تا کماندوهایی که مثل مرد عنکبوتی! بر فراز آسمان حرکت می کردند تا برنامه های شبکه های مختلف صدا و سیما، ایستگاه های نقاشی و ... ولی در عین حال علت حضور هیچ یک از آنها نیست... فقط یک دلیل می تواند داشته باشد : با خودم زمزمه می کردم یعنی شرمنده شهدا نشدیم ؟؟! و جمله طلایی گزارش نجف زاده که موقع تولد از کاستی ها نمی گویند، بلکه جشن می گیرند کنار هم. انقلابم سی و چهار سالگی ت مبارک پیرشی ایشالله!! پی نوشت : جشنواره امسال روزنه امیدی بود و نسبت به دو سال قبل فیلم ها واقعا بهتر و با محتوای جذاب تر و فقط ضعف بعضی کارها کشش کم قصه یا نبود قصه بود. از فیلم هایی که دیدم اینها را توصیه می کنم و در اولین فرصت از هرکدامشان خواهم نوشت: سر به مهر / دهلیز/ حوض نقاشی/ دربند/ رسوایی( البته حرف دارم براش) و انتخاب داوران به مردم نزدیک بود به جز هیس! دخترها... که خودم هم فرصت نکردم ببینم امروز به همه چیز امیدوار شدم...ای کاش مسئولین هم همگام شوند با این حضور پرسه ی مطبوعاتی در چند فریم فریم اول بعد از تقریبا نیم روز حضور در غرفه دانشگاه، به همراه یکی از دوستانم به بازدید طبقه اول می رویم، جایی که جمع مطبوعات حرفه ای جمع؛ و البته بازدیدش هم خیلی بیشتر از طبقه دوم است. موقع ورود اولین غرفه ای که توجه ام را به خود جلب می کند، غرفه شهدای رسانه است که با ایده جالبی آذین بندی شده است، ورودیِ غرفه چهره هایی آشنا می بینی؛ سید شهیدان اهل قلم و راوی فتح، سید مرتضی و آن طرف تر شهیدِ خبرنگار صارمی، ولی گویا امسال نام جدیدی به این لیست اضافه شده و یا شاید من اولین بار است که این اسم را در جمع مطبوعات می بینم، دوستم را صدا می زنم، او هم اندازه من تعجب کرده! فرمانده جوان و نخبه جنگ یک خبرنگار بوده... نگاهم به عکس کارت خبرنگاری و قسمتی از وصیت نامه اش که زیر این عکس کار شده، می افتد... شهید باقری( غلامحسین افشردی)؛ همان کسی که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر و خیلی از عملیات های استراتژیک نقش مهمی داشته است. به هوشِ نظامی فکر می کنم و ارتباط آن با قلم، قلم یک خبرنگار... مطبوعات در میان تمامی اقشار جامعه ریشه دوانیده است، این را در غرفه شهدای رسانه به خوبی درک می کنی و با خودت عهد می بندی که یادشان تا همیشه در ذهنِ قلمِ تو زنده بماند! فریم دوم در حال راه رفتن میان غرفه های حرفه ای ها هستی که یک ازدحامِ جالب حرکت تو را کند می کند! تعدادی دانش آموز روی موکت آبی رنگ میان راهرو نشسته اند و با شور و شوقی که می توانی از چشم هایشان بخوانی، در حال کار هستند، جلوتر که می روی، متوجه می شوی، آنها با صبر و حوصله تمام، قطعاتی پازل مانند را با مفاهیم مختلف از ایران شناسی گرفته تا مبارزه با اعتیاد، از طبیعت و فرهنگ و....روی بنری که از قبل روی زمین آماده شده می چسبانند، شاید حدس زده باشی! آنها روزنامه دیواری درست می کنند. از یکی شان می پرسم "چرا آمدی اینجا؟ این کار را دوست داری؟" سریع جواب می دهد" بله! این بزرگترین و طولانی ترین روزنامه دیواری جهان است که به دست دانش آموزان ایرانی درست می شود، ما هر کدام قسمت هایی از آن را آماده می کنیم و بعد همه این تکه های پراکنده به هم وصل می شود." همان لحظه دوستش او را صدا می کند که زود باش بیا کارمان عقب می ماند... و صحبت ما تمام می شود. چند لحظه ای می مانم و نگاهشان می کنم، راستش مثل آنها ذوق کرده ام، وقتی دانش آموز هم وطنم با لبخندی عمیق واژه روزنامه را به لب می آورد، با خودم می گویم فرقی نمی کند روزنامه دیواری باشد یا روی دکه! همین ارتباط زیبای مطبوعات و دانش آموزان ارزشمند است. یادش بخیر... دوران دانش آموزیِ ما این ارتباط تقریبا نبود. همان جا برایشان آرزو می کنم این خاطرات خوب نمایشگاه مطبوعات و فعالیت دسته جمعی شان را به آینده ای نزدیک پیوند بزنند و بهترین دانشجویانِ مطبوعاتی شوند. فریم سوم: به نظر می رسد در فضای امسال نمایشگاه خلاقیت های ویژه ای به کار گرفته شده، یا حداقل می توان گفت نسبت به سال گذشته تفاوت هایی دارد، موزه مطبوعات و چاپ روزنامه تک برگی که به یاد روزنامه سور اسرافیل از آن دستگاه چاپِ قدیمی بیرون می آید و قانون مطبوعات سالیانِ قبل از انقلاب، یاد چهره های ژورنالیست شصت یا هفتاد سال قبل، نمونه روزنامه های قدیمی و.... که همه در فضای موزه مطبوعات در طبقه اول گردآوری شده، یکی از همان تفاوت هاست. تفاوتِ مشهود دیگر حال و هوای غرفه هاست که با توجه به مشکلات وضعیت چاپ و نشر و قیمت بالای کاغذ، نسبت با سال های گذشته کمتر از مخاطبین خود پذیرایی می کنند! البته با مجلات و نشریات شان؛ تقریبا همه محصولات ارائه شده فروشی است و هدیه های مطبوعاتی به میزان قابل توجهی کاهش یافته است! پی نوشت : این مطلب کوتاه را در روزهای آخر نمایشگاه مطبوعات برای ویژه نامه بخش دانشجویی نوشتم. ولی امسال بخش دانشجویی کم رونق بود... افسوس که خیلی دوستان نبودند به همین دلیل من هم فقط دو روز حضور داشتم که واقعا خسته کننده بود برایم.
Design By : Pars Skin |