سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

آهم به ماه می رسد امشب...افسوس که هلال ماه دل من هنوز روئیت نشده است... فقط برایم دعا کنید...ماه دل من...
نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 11:31 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

                           " یا حق "

هان! ای دل عبرت بین از دیده عبرکن هان...

ایوان مدائن را آیینه عبرت دان...

بعد یکی دو هفته دویدن وهماهنگی جور شد که امروز کاروانی از دوستان رو برای بازدید موزه عبرت ایران ( شکنجه گاه مخوف ساواک) در واقع همان محل کمیته مشترک ضد خرابکاری!! ببریم. برای ساعت ? بعداز ظهر وقت گرفته بودیم....

وارد آمفی تئاتر شدیم و در لحظه، نمایش فیلم شروع شد... فیلم بازگویی خاطرات خانم طاهره سجادی (غیوران) و خانم حدیدچی دباغ .... فیلم ...خاطره... نه! دردنامه و بغض نامه ....

از زنانی که جوونیشون توی مبارزه بوده و زندگیشونو برای انقلاب دادن... وقتی خانم سجادی وسط حرفاش بغض میکرد و احساس خفگی بهش دست میداد و گلوشو فشار میداد ....همه ش داشتم به این فکر میکردم که عبرت بگیرم ، عبرت بگیرم از شجاعت اون که تو سن الان من ، چه افق دوری داشته و برای منی که هنوز وجود نداشتم مبارزه کرده و برای مفهومی مثل آزادی ، به اسارت خودش تن در داده و .....

داشتم فکر میکردم .... صدای خانم دباغ پیچید توی گوشم ، وقتی که در مراسم تجلیل شهرداری(همون که دستش درد نکنه س!!!!!) از جوانان دیروز !! روی سن بود ، گفت: یه جور جوونی کنید که وقتی به جای تیربار ژ.3  . دستتون عصا گرفتین ، احساس پشیمونی نکنید...

یه زن غیور و شیرزن که من  یه گوشه از مقاومتاشو توی موزه عبرت دیدم و نشد که هضم کنم ... و همون زنی که بعد از انقلاب رو ی تپه ها و دشت های غرب کشور با تیربار ژ.3. ....

همون زن بود که حالا غبار زمان روی چهره ش نشسته بود...

جزء دفعات معدودی بود که به زن بودنم افتخار کردم!....

داشتم موزه عبرتو می گفتم، بعد از فیلمی که همه، حتی اون دوتا جوون شوخی که به جرز دیوار هم میخندیدن! حتی در موزه عبرت، متاثر شدن و همه از سالن خارج و برای شروع بازدید به اتاق افسر نگهبان رفتن .... در مورد اتاق ها و سلول ها و آدم ها و.... چیزی نمیگم که خودتون برید و " شنیدن کی بود مانند دیدن " ....

فقط چندتا حاشیه :

  1. اگه مثل من دفعه  دومت باشه که میری ، فقط تو فکری .... نه چیز دیگه ... فکر به همون افق های دور ولی نزدیک...
  2. اگه بار اولت باشه ، توی بهت و شاید کمی ترس و بعد هم بغض و ناباوری از این همه شقاوت از یه مشت آدم ایرونی مثلا (شکنجه گرای از حیوون بدتر...)
  3. اون ساختمون هوا و تهویه مناسبی نداره و حتی نور درست و حسابی ومن در تعجبم که چه طور بازدیدکننده ها طاقت کمی شرایط این گونه رو ندارن ... مگه غیر از اینه که اینا از نسل همون مقاوم هایی هستن که ماه ها و سال ها تو اون جای مخوف اسیر و زندانی بودن و فقط خدا رو داشتن و فقط و فقط خدا اونا رو میدید ....همونایی که آفتاب هم لیاقت دیدنشونو نداشت ! شاید حتی برای ماه ها ی مدید...
  4. وقتی راجع به شکنجه زنان و اینکه هیچ فرقی برای اون شکنجه گرا نداشته که مرد باشه یا زن ! صحبت میشد ، ماکت ها و بازسازی های شکنجه زنان که بدون حجاب و ساده ترین نوعش حلقه کردن زلف بلند زنان و کشیدن آنها از موهایشان روی زمین بود تا حتی بیهوش شوند ... تنی چند از آقایون مزه میپراندند که چه قدر امروز خواهر بی حجاب دیدیم !!!! ومن که .... نه بهتر است نگویم ....

فقط سوالم این است که در آن جو و فضا .... ما کی میخواهیم عبرت بگیریم و بفهمیم که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد... (اگه خودتون برید و توی جو باشید بهتر میفهمید چی میگم!)......

 

شیر زنان ایرانبدون شرح
نوشته شده در پنج شنبه 87/5/31ساعت 2:30 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                     به نامش که عشق را آفرید....

پدر... عشق .... و پسر

 

چند روزی بود که فکر میکردم ....دلم می خواست توی روزی که متعلق به منه .... به من ...به تو...

به جوون... حتما آپ کنم. دلم می خواست خیلی جدید و عالی باشه... محشر... خیلی فکر کردم ... یه دفه این نام به زبونم اومد : پدر عشق پسر.... یادم افتاد از بابت تولد اکبر ترین جوون دنیا این روزو گذاشتن به نام من ... به نام تو ... علی اکبر (ع )... چه نام قشنگی ... که هروقت مولا حسین(ع) دلش هوای بابا رو کرد ...به علی خودش نگاه کنه ... نگاه که  نه! صداش کنه... که نگاهش می شد خاطره پیامبر... پدربزرگ مهربونش..

"لیلا ! از گریه شبانه تو به یاد گریه های شبانه حسین افتادم در فراق پیامبر. و یاد ولادت آن عزیز _ علی اکبر _ را در دلم زنده کردم .

حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بی تاب تر بود. او اگرچه آن زمان کودک بود، اما این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت... آن قدر بغض کرد ، آن قدر لب برچید ، آن قدر که آتش به جان فرشتگان زد و اگر کفر نبود می گفتم که خدا هم بی تاب شد .... از این همه بی تابی ...

آن قدر که محمدی کهتر ، پیامبری دیگر ، شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوخته اش بدان التیام یابد...

لیلا ! یادت هست وقتی علی اکبر به دنیا آمد ، چند نفر با دیدنش بی اختیار تو را آمنه صدازدند و علی را محمد ؟!

عجیب بود این شباهت! آن قدر که به محض تولدش بوی پیامبر رادر فضای خانه استشمام کردم ....

این کودک پریچهر مو نمی زد با آن محمد ماهرو...

در کوچه و خیابان های مدینه ، وقتی که می گذشت همه انگشت حیرت به دندان میگزیدند و ظهور دوباره پیامبر را به حیرت می نگریستند ..... در کربلا هم همین شد....

فغان از سپاه دشمن برخاست که :" والله این رسول الله است ....والله ...."

  این قطعه بالا رو برای دلمون از کتاب استاد شجاعی(سید مهدی) گذاشتم که از زبونه یه اسبه ... یه اسب که از پنج سالگی پیامبر همراه ایشون بوده .... وبعد تا کربلا و همراه علی اکبر ...

خدایا ! اومدم بگم به روشنی امشب دل حسین (ع) و لیلا ...این  دستای جوون وخالیه منو به دامان جوون منتخبت ... شایسته ترین جوون دنیا برسون.... که استاد سخن چه خوش گفت :

  سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی                                                 عشق محمد بس است و آل محمد

دوست جوونم مبارکت باشه ... یادت نره که این خاندان مهربونو عشقه....

 

روزت مبارک
نوشته شده در سه شنبه 87/5/22ساعت 8:14 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

                                                 " یا حق "

سلام دوستای عزیز....از این تاخیر نسبتا طولانی عذر می خوام(من تا همین چند روز پیش درگیرچندین اردو!!!بودم ....بگذریم....  با تبریک این اعیاد میرم سراغ موضوع....

تصمیم داشتم مثلا حالا که تابستون شده! حتما یه سینما برم وبعد از جشنواره فیلم  فجر تا الان! یه سراغی از سینما بگیرم... بعضی فیلمای روی پرده رو که دیده بودم و تکرار جشنواره بود .... ترجیح دادم "انعکاس"رو که توی جشنواره،ندیدم ببینم.... وقتی وارد سالن شدم و اول فیلمو دیدم ... فکر کردم واقعا سرم کلاه رفته و این فیلمم مثه بقیه مضمون جدیدی نخواسته بگه و سرگرمیه مطلقه!

توی جشنواره تا اونجایی که یادمه این فیلم  بخش مسابقه نرفته بود و بخش مهمان بود(البته امیدوارم با "حس پنهان "اشتباه نگرفته باشم!!) ولی خوب طبق شنیده ها یه رویکرد جدیدی توی فیلم جریان داشته ...

اینا رو شنیده بودم....و به همین خاطر رفتم، اعتراف می کنم زود تصمیم گرفتم و در ادامه خودم شوکه شدم  و واقعا خوشحال...

توی دوره ای  که الان فقط موضوع خیانت زن و شوهر به همدیگه س ... این فیلم جسارت خاصی به خرج داده بود و یه جور دیگه حرف زده بود : که آی ایها الناس ! از هر دستی بدهی ، از همون دست میگیری!! ترجمه ش : یعنی همون قدر که تو پای زندگیت ایستادی و برای زندگی مشترک حرمت قائل بودی، شریک زندگیتم همونقدر هست و می مونه.....

کارکرد ایرانی و فرهنگ خودی که این فیلم داشت قابل تحسینه واقعا ... و به زوج های جوون و حتی مجرد های ایرونی میگه که وفاداری به زندگی چقدر قشنگه و چقدر راحت!! کافیه فقط یه سری مسائل هنوز تو وجودت نمرده باشه و هنوز نفس بکشه .... ایرانی و حیا و عفت و وفاداری... که تازه با ورود اسلام به ایران تایید بیشتری شد و کامل تر شد... اگه آمار جوامع غربی و حتی  مطالعات جامعه شناسای مدرن و روشنفکر اونا رو دنبال کنین می فهمین که بلف نیست و ایرانی یعنی .....

خلاصه توصیه اشد می کنم که برید این فیلمو ببنین علی الخصوص که بازیگرای ستاره! توش بازی می کنن. ولی این بار خواهشا با یه نگاه دیگه به فیلم سینمایی نگاه کنین .... مخصوصا موقع چیپس خوردن!!البته با تمام اینها بعضی مشکلات حرفه ای فیلمو، هم فرم وهم محتوا رو نمی شه نادیده گرفت و اینا روباید ما نویسنده ها !! خودمون جدا بحث کنیم ....(این از پررویی بنده س ! نوشابه باز کردن و اینا...)

راستی حالا که بحث فیلم شد بگم یکی از فیلمای فوق العاده جشنواره با کلی سیمرغ تازه رفته برای اکران

"فرزند خاک" رو فراموش نکنین ....

 

نکته  اول : بحث این دفعه رو بذارین به حساب ذوق بی اندازه من ، که حس می کنم کم کم شیشه عطر ایروونی با تمام متعلقات ! میخواد تو سینماها بشکنه و بریزه بیرون .... انشالله            

  نکته دوم : در مورد گفته هام می تونین به کتاب آنتونی گیدنز جامعه شناس مراجعه کنین ....

نکته سوم : خدا وکیلی یه بارم شده فیلمو جامعه شناسانه و روانشناسانه ببینیم

دیگه....   باشه ؟!!!!!!!!!

ایران اسلامیانعکاس
نوشته شده در جمعه 87/5/18ساعت 1:30 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

" سالگرد یک واقعه "

                           ..... و شاید  عشق علیه السلام بر زبانم جاری کرد :

تقویم عمر را به یک سال پیش ورق می زنم ، به عقب بر میگردم.... گرمای تابستان در راه است و اتمام امتحانات ... انتظار در پایان جاده ، و گرمی و شوق در آغاز راه....

آه.... انتظار ... انتظار آری همچو دونده ای که نفس هایش به شماره می افتد در آخر جاده ، به نفس نفس افتاده بود و دیدار ، نوزادی بود که گویی در واپسین لحظات انتظار مادر ، قصد تولد داشت....

آری ... در فرودگاه ...انتظار را بدرقه و نوزاد دیدار را به استقبال رفته بودیم .... در فرودگاه....

در فرودگاه.... شاید انتظار آنها که از  پشت شیشه های مصنوعی ، برایم دست تکان می دادند ، با چشمانی گریان و بغض های نهفته و حرف های ناگفته بسیار ....  نوزادی بود   پانزده روزه    که از همان لحظه

وداع متولد می شد....  و حال آنکه برای  من وداع با انتظار و سلام با دیدار .... لیک در فرصتی کوتاه .... تنها و تنها پانزده روز ...... که نه یک لحظه و نه یک روز بیش از آن می شد....

اینک نوزاد دیدار گویی در آغوش همه مان بی تابی می کرد .....

فرودگاه جده ..... نهم تیر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش .... عمره دانشجویی .....

فرودگاه جده.... یا خدا! آیا دستی هست که برای دل این مضطر کاری بزرگ انجام دهد ؟

حالا ...درست همین حالا که در تقویم پیش رویم نوشته نهم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت، ولی در تقویم دلم هزارو سیصد و هشتاد و شش است!!....

یا خدا!  تو می توانی ... تو که با دست های " کن فیکون " خود ، دروازه های عظیم را می گشایی به انسان حقیر .... درست مثل آنچه به این حقیر نشان دادی .... خدا! یا خدا! تو می توانی .... فقط خودت....

یا خدا! فقط یک رقم است ، نه بیشتر.... می شود هفت نباشد و شش باشد ؟!!

می شود .... فقط یک رقم و نه بیشتر .... یا خدا!

یا صاحب خانه ... با رب البلد الحرام ... یا رب المحمد .... یا رب البقیع ....

سوگند که قول میدهم .... این بار بفهمم که عشق علیه السلام است ، بفهمم که آن تن پوش سفید ، کفن است و نه لباس احرام ... بفهمم که کفن است در دیدار با عشق علیه السلام ...

یا رب ... قول می دهم که این بار " موتوا قبل ان تموتوا" ....

قول می دهم که این بار دروازه بهشت را در بقیع بدانم، و نه در مظلومیت آن چهار ستاره بگریم که در عظمتشان بیهوش و مدهوش گردم ....

قول می دهم که بفهمم روضة النبی  ..... یعنی .....سکوت و شکست  قلم ..... وبوی در سوخته را استشمام کنم ...  

قول می دهم که این بار پروانه وار، ونه حتی از ترس سوختن بال هایم در شمع عظمتت .... پروانه وار بگردم ... ودر زمزمه "جوشن کبیر" به هنگام طواف ، با وجود صغیرم در ملکوت ندایت کنم ... تو را.... در عرش .... و نه در فرش ....

تو را .... ای تو نزدیک تر از " حبل الورید " ....

قول می دهم که این بار " القلب حرم الله ولا تسکن.... " نه ! هرگز ! مگر جایی بماند که چیزی ، کسی ، ... غیر تو در آن جای بگیرد ....

قول می دهم که آن مکعب چهار گوش زیبا در قلبم بماند ... قول می دهم... یا مهربان  ... می پذیری مرا؟

 در سالگرد هجرتی عاشقانه از خود به خدا....

 

 

نکات کنکوری :

  1. به دلیل اینکه امتحاناتم همین امروز به سلامتی خاتمه یافت ، مطلب با دو روز تاخیر آپ شد ببخشید.
  2. تعبیر زیبای" عشق علیه السلام " ازآثار استاد غزوه اقتباس شده است ....
  3. تقدیم آروزهای خیلی خوب برای همه ....  

          


نوشته شده در چهارشنبه 87/4/12ساعت 12:55 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

کاملا بی بهانه برای او که گاه گاه با بهانه عاشقش می شویم...

                  " سیب سرخ "

 

با هر بهانه و هوسی  عاشقت شده ست

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

 

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست

 

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

 

پر می کشی و وای به حال پرنده ای

کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست

 

آیینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

     

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

 

راستی گویا امشب آسمان قصد باریدن داره .... چه حس قشنگیه .... چه بوی

قشنگیه بوی بارون.... از دستش نده... اگه بارید..

یه چیز دیگه یادم رفت : شاعر این شعر زیبا فاضل نظری می باشد!


نوشته شده در سه شنبه 87/3/21ساعت 11:59 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

                " یا حق"

 

" و من همبازی کودک چشم هایش بودم...."

 

و من یک سال و هفت ماه و چهارده روز بیش نداشتم.....

آهای آقای مجری ! دست نگه دار ! چه می خوانی ؟!

دست نگه دار!

مگر نمی دانی که با کودک چشم های عکس سینه دیوار، همبازی ا م؟!

مگر نمی دانی؟!

آن دو جفت چشم مهربانی که آنجاست و می پاید همیشه مرا...

آهای آقای مجری ! نخوان !

با این خبری که می خوانی همبازی مرا می گیری !

و من فقط یک سال و اندی سن، بیش ندارم....

آهای آقای مجری ! ادامه نده !

صدای گریه کودکی یک ساله از فراق همبازیش تو را مانع خواندن نمی شود؟!

آهای آقای مجری ! نخوان ! این خبر را نخوان....

 من نمی دانم "ملکوت اعلی "چیست ؟

 نمی فهمم خدا هم روح دارد ... نمی دانم...

 من فقط فراق همبازی را می فهمم و نه چیز دیگر..

هیچ چیز دیگر.....

                             *      *       *

حالا با خود می اندیشم .... که من می دیدم ...

با چشم های کوچکم می دیدم ...

که پدر دو دستی به سرش کوبید و مشکی به تن کرد...

و مادر... مادر ضجه زد...

و من کودک یک ساله ای بیش نبودم!

آنگاه که شیر مادر طعم غم می داد و جدایی ... طعم یتیمی ...

و من هیچ نمی فهمیدم...

ولی چشم های مهربان عکس سینه دیوار هنوز به من لبخند می زند!

 

                   *    *     *

آهای آقای مجری !

نخوان ! مگر تو نبودی که آن خبررا خواندی ... و پدر خندید...

مادر دست ها رو به آسمان گرفت و گفت: خدا را شکر... یعنی مستجاب شد..

شهرمان آزاد شد؟!   

و من در جهان کوچکم فقط می خندیدم ... و نمی دانستم خرمشهر چرا خونین شهر

شد؟! خونین شهر را خدا چگونه آزاد کرد؟!

آهای آقای مجری ! نخوان !

که این خبر تو تکان های جهان واژه ای دارد! اکنون...

اکنون که من بیست سال و اندی ساله ام ...

آهای آقای مجری نخوان ! نخوان ! دیگر نخوان !

انا لله و انا الیه راجعون...

سد بغض می شکند...

روح ملکوتی ....

                                   به ملکوت اعلی پیوست.....

 

 شاید پی نوشت :

با تقدیم درود های فراوان به روح بلند مردی بت شکن از تبار ابراهیم که

شمشیر پیروزی را بر فرق نیمه خرداد نشانید...

و دیگر آنکه آرزوی سلامتی و طول عمر برای یادگار فرزانه اش که هرگاه

می نگرم او را آرامشی می گیرم که فراق خمینی (ره) را ،گرچه ندیدمش،

التیام می بخشد...

خامنه ای خمینی دیگر است                          ولایتش ولایت حیدر است...

التماس دعای فراوان از همه دوستان عزیز

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/3/14ساعت 1:32 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                   به نام مردان ایثارگر

سلام خدمت مخاطبین پرو پاقرص وبلاگ پر مخاطب فرجی دیگر ....

پیشاپیش سالروز حماسه با شکوه فتح خرمشهر را تبریک می گم ....

راستش اومدم بگم ، به قول آغاسی ، "به نام خداوند مردان جنگ، دلیران چون شیر و ببر و پلنگ"..

اومدم بگم  تا حالا فکر کردیم چطور شد که ما هشت سال جنگیدیم و یه ذره خاک از دستمون نرفت ؟

البته جوونای خوب تا دلت بخواد از کف دادیم... که اگه الان بودن ما جهان اول بودیم نه در حال توسعه..

همونایی که بازم به قول آغاسی : " علی صولتانی که در خون شدند، به یک نعره از خویش بیرون شدند"...

عزیز!یه وقت فکر نکنی  دارم حرفای همیشگی  رو دوباره می گم ، نه...

اومدم بگم که همه ماها نیاز داریم که گاهی اوقات به بعضی مسایل بیشتر فکر کنیم...

مثلا به اینکه: یادته تو کتابای تاریخ مدرسه نقشه ایران چه قدر بزرگ بود ؟ یادته؟

اینم یادته که الکی الکی هر بار یه تیکه از ایران بخشش می شد  به  یه غیر ایرانی ؟یادته

به اسم عهدنامه و هزار تا عنوان بیخودی دیگه؟

ولی تو می تونی بهم بگی چی شد که هشت سال دست خالی جلوی دنیا ایستادیم و یه ذره باج ندادیم

بعضی ها راست می گن ما گوشت جلوی توپ زیاد دادیم... ولی می خوام بگم همونا به قول امام علی (ع):

موقع جنگ"سربازان اسلام بصیرت و اندیشه های روشن خویش را بر شمشیر هایشان حمل می کنند."

آره اومدم بگم خوبه بی انصافی نکنیم و نکنند .... جهان آرا ،همت ، خرازی ، باکری ها ، زین الدین...

و همه این مردان مرد سرزمین شریف پرور ایران،با اندیشه رفتن و نه احساس و موج حاکم بر جامعه....

دیگه اومدم بگم من یه انتقاد به این شعر دارم :"ممد نبودی ببینی ....."

می خواستم بگم ما اگه چشم نداریم چرا نسبت نبودنو به اونایی که هستن میدیم...اونایی که به مصداق

"احیاء عند ربهم " در قهقهه  مستانه شون به دیدار دوست کوچیدند....

من یقین دارم که هستن... و اگه اصرار داشته باشی  که بفهمی می فهمی ....

حرف یکی از راویان جنوب همیشه تو گوشمه که می گفت :"از نظر زیست شناسی ،موجود زنده یکی از   خصلتاش اثر داشتنه، مرده منو و توییم که نمی تونیم رو دوستمون اثر بذاریم ، ببین این استخونای شهدا

رو می برن تو شهرا چقدر جوون راه می افته دنبالش...چقدر جوون میاد رو این خاکا و با این همه سختی

.... حالا من زنده م یا اونا...."

به قول سید مرتضی:"پندار ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم ،در حالیکه زمان ما را با خود برده و شهدا مانده اند...."

راستی اگه وقت کردین برای آغاسی یه فاتحه بخونین....

منتظر قدوم سبز چشماتون هستم ، لطفا با انگشت های محترمتون هم یه نظری چیزی بذارین...

التماس دعا

 

 

        


نوشته شده در پنج شنبه 87/3/2ساعت 6:3 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

                     مهرآب.....

این چند روز دلم خیلی گرفته بود ، دلم می خواست سرم رو بذارم رو

شونه ی وسیع و بزرگ و آبی آسمون و زار زار گریه کنم ، نمی دونستم

چرا، ولی به هر حال هر چی بود ، باید آروم می شدم دیگه ....

یادم افتاد ایام فاطمیه ی اول شروع شده و اونوقت از روی" خود توجیهی"

این دل گرفتگی رو به حزن کوچ غریب بانوی مدینه ، حضرت زهرا(س)

نسبت دادم. چون از امام صادق(ع) حدیثی خونده بودم که:"شیعه واقعی

کسی است که درایام شادی ما شادی کند و در ایام حزن ما اندوهگین باشد."

خوب منم بچه شیعه هستم دیگه!!اگه خدا قبول کنه...

خلاصه این حزن بود تا امروز که ....

طرفای عصر بود که بعد از کلاسم رفتم آمفی تئاتر دانشگاه،مراسم یادواره

شهدای گمنام بود، که بچه ها از یک ماه پیش خیلی براش زحمت کشیده بودن،

 منم دیدم فرصت خوبیه برای عقده گشایی... ومی دونستم که مثل همیشه آروم

میشم و .....

این بار تقریبا برنامه سر ساعت شروع شد... تقریبا...

اول برنامه بعد از خوش آمدگویی مجری، وقتی مسئول نهاد رهبری دانشگاه

رفت روی سن که شروع به صحبت کنه ، برقا رفت و حال و هوای مجلس

یه دفه عوض شد ... مدتی صبر کردیم ولی برق قصد آمدن نداشت!....

مراسم شهدای گمنام بود و شهادت مادر گمنام ترشان که غربت را شرمنده از

غربت خویش کرده و مظلومیت را شرمسار خویش....

دیگه هیچ صدایی توی سالن نبود ، کلیپ و برنامه های دیگه همه کنسل شده

بود و بلندگو هم قطع.... مداح آمد... مراسم گمنام گمنام ها، چه غریب بود

و سوت وکور(با وجود جمعیتی که برای اولین بار اینقدر زیاد اومده بودن...)

هیچ کی توی سالن حال خودشو نمی فهمید ...  حالا این بغض کور پر بهانه

می خواست بترکه...آه ...که دیگه نمی شد ساکت بود ... شده بود بقیع.. با

چراغ های تاریکش،با ناله ها و اشک های سوت وکورش..با غربت آشناش..

مگه میتونم فراموش کنم شب اولی رو که رسیدیم مدینه، با خستگی راه،

پرواز تا جده و از جده با ماشین...دو سه روز قبل از تولد بانوفاطمه(س).

با خستگی راه رفتیم و بعد از نمازعشا به سمت کوچه بنی هاشم...

پیش رو بقیع بود و پشت سر گنبد خضرا...بهشت زمین...بهشت...

روحانی کاروان و 120  تا دختربا مسئولین کاروان...ایستادیم ..روحانی

گفت:بچه ها اینجا بنی هاش.... هق هق ها نگفته به آسمان رفت...

آه علی(ع) ...تو چه کشیدی که زهرایت(س) را این گونه...

همون موقع دو تا وهابی ملعون اومدن و روحانی مارو بردن و مارواز محوطه

مسجد بیرون کردن..رفتیم روبروی بقیع ..باز هم تهدید کردن و بالاخره

ما برگشتیم هتل..دلهامان همه پر بود که رحمه للعالمین دیدی نگذاشتند

که سلامت دهیم و ....

آره ، بغض مدینه ای از اونوقت گلوهامونو می فشرد تا برگشت به ایران

وتا الان...حتی منم که درگیر این روزمرگی ها میشم...بازم سراغم میاد..

ولی ای ملعون وهابی ای غاصب حق بر حق ترین انسان ها....

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت!!!!!!!!!!

نکات مهم:

1.تا خودت نری مدینه این حسو نمی فهمی هرچه هم که بشنوی...دعا

میکنم بری و بسوزی از غم سنگین این درد...

2.ما تولد خانوم ، مدینه بودیم ...اما دریغ از ... با شور ایرانی ها مقایسه کن!!

3.این بیت شعر مذکور از فاضل نظریه....           


نوشته شده در یکشنبه 87/2/29ساعت 10:6 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

             " یا زینب(س) "

وقتی تو متولد شدی ، حسین(ع) بیشتر از همه خوشحال شد.

بانو! می دانی چرا؟ زیرا کربلا را بدون تو،ای بزرگ پرستار

صحرای بلا ، نمی شد تصورکرد....

و کربلا مفهوم زینب بود و حسین...

بانو! تولد تو، تولد صبر بود و تولد اشک....

روزی که تو پا به این جهان گذاشتی،صبر با همه عظمتش نزد

تو تعظیم کرد وتو صبر را مفهومی دگر عطا کردی...مفهومی

که فرای عظمت صبر بود و فروتر از نازنین وجود تو...

میلاد پر فروغ تو را،ای بانو!ای زهرای کربلا ! ای حسین در

آیینه تانیث! ای یادگار علی (ع) و زین اب ..... به حسین و شیعیانش

تبریک می گویم....

بانو جان! خوش اومدی .....

مقدمت نورباران....

 و بغض بارانی سوریه دوباره در دلم بارید....

بانو جان ! وعده دیدار ... مزار غریبت...

و سوریه را عجیب شباهت بود به  کربلا ....

 

 


نوشته شده در یکشنبه 87/2/22ساعت 11:18 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin