سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

غزه ای های رافضی؟!!!

باتبریک پیروزی غرورآفرین مقامت اسلامی در غزه ، برآن شدیم تا مصاحبه کوتاهی با آقای روییوران کارشناس مسایل لبنان و فلسطین ، پیرامون مذهب و فرهنگ مردم غزه داشته باشیم... البته بماند که چه قدر سعی کردیم تا ایشون رو پیدا کنیم  و بعد هم مصاحبه تلفنی کردیم !

اینو برای نشریه دانشگاهمون گذاشتم ،‏شما هم بخونید جالبه ...

 

1. با توجه به شایعاتی که اخیرا مطرح شده بود میخواستیم بدانیم  آیا مردم غزه سنی های متعصبی هستند و یا  اصولا دیدگاه آنها نسبت به شیعیان ایران چیست؟

 

اساساٌ ما در غزه شیعه نداریم و رافضی واژه ای است که سنی های متعصب در معرفی شیعیان بکار می برند. بطور کلی مردم غزه مسلمان سنی مذهب و عمدتاٌ شافعی مذهبند و آنها هیچ مشکلی با شیعیان ایران ندارند. این شایعه ایست که گروهی از افراد مغرض به قصد نا امنی و اختلاف میان شیعیان ایران و مردم غزه مطرح می کنند.    

2. در مواردی عنوان میشود  فلسطینی ها  خود اقدام به فروش زمین های خود کرده اند و بخشی از زمین ها را هم  ملکه انگلیس خریده  و بخشی هم توسط افراد دیگر خریداری شده ، با این اوضاع آیا هم اکنون ادعای مالکیت آنها قانونی است؟

    

 اولا بحث خرید زمین توسط ملکه انگلیس شایعه ایست که قبل از انقلاب توسط سفارت اسرائیل در تهران مطرح شد و هیچ اسنادی مبنی بر اینکه فلسطینیان زمین های خود را فروخته باشند وجود ندارد در واقع صهیونیستها برای توجیه جنایتهای خود در این سرزمین این بحث را مطرح می کنند و حقیقت آن است که آنها مردم فلسطین را با ارعاب و تهدید از سرزمین خود بیرون رانده اند.   

 

3. نقش مردم غزه در انتخابات چیست و چرا آنها حماس را به تشکیلات خود گردان ترجیح دادند؟  

 

مجموعه خودگردان راهکار سازش از طریق گفتگو با اسرائیل را در پی گرفته است واین در 15 سال گذشته نتیجه ای در بر نداشته در حالیکه حماس نیروی مقاومت است.و مردم مقاومت و اسلامگرایی را بر سازش ترجیع میدهند. اکثریت مردم در انتخابات شرکت می کنند و این انتخابات کاملا رسمی و قانونی بوده و در نهایت  طوری میشود که  61 درصدکرانه باختری به حماس رای دادند و از بین 120 نماینده مجلس 74 نفر آنها نماینده حماس هستند .

 

4.  غزه از نظر موقعیت جغرافیایی وجمعیت در چه وضعیتی قرار دارد؟

غزه 5/1 میلیون جمعیت و367 کیلومتر مربع وسعت دارد.از شمال شرق با سرزمین های اشغالی 1948 فلسطین هم مرز است. از جنوب هم با مصر مرز زمینی دارد. غزه با توجه به جمعیتی که در این مساحت کم  دارد ، پرجمعیت محسوب می شود. 

 

5.  مردم ایران در چه زمینه هایی با مردم  غزه   اشتراک دارند؟

ما اشتراکات دینی و تاریخی زیادی  با مردم غزه داریم ، در واقع نوار غزه و فلسطین بخشی از دولت فاطمی بود و دولت فاطمی دولت شیعه بود. به همین دلیل است  که تاثیر گذاری شیعه در غزه آشکار است بطور کلی ما با حماس ،  جهاد  و  حزب الله از لحاظ سیاسی دیدگاه واحدی داریم ولی از لحاظ فقهی تفاوت هایی داریم که این مسئله مشکل ایجاد نمی کند بلکه باعث گسترش انقلاب اسلامی ایران در جوامع سنی مذهب می شود طوری که سنی ها بدون تغییر در مذهب اشتراکاتی با شیعه انقلابی پیدا می کنند در واقع یکی از دلایل ادامه فرهنگ مقاومت در غزه تاثیر گذاری از انقلاب اسلامی

ایران است.

 

 

6. مردم نوار غزه از لحاظ مالی، بعد علمی و هوش در چه سطحی قرار دارند؟

 

گرایش به علم در جامعه فلسطین بخصوص غزه به دلیل شرایط سیاسی بسیار بالاست. این منطقه دانشمندان بزرگی دارد. این جامعه کاملاٌ فرهنگی و تحصیل کرده و تا حدودی دنیا دیده است. اما از لحاظ مالی و اقتصادی ، جامعه ای بسیار فقیر است. در واقع اسرائیل مانع توسعه این منطقه شده است. بخصوص در جنگ 22 روز اخیر منطقه صنعتی غزه  کاملاٌ منهدم شده  طوری که بیکاری در این منطقه بالای 60 درصد و 50 در صد مردم زیر خط فقر زندگی می کند.

 

با تشکر از وقتی که به مادادید. خدانگهدار  

                                                                                                        والسلام

راستی برای این ایام انقلاب و دهه افتخار با مطالب توپ حتما آپ میکنم.


نوشته شده در یکشنبه 87/11/13ساعت 1:5 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                                                                                 "  یا حق"

بین دو روایت  غریب ، شروع و تموم شد! آخرین دعوت رو میگم. تقریبا بعد از شام غریبان و شهادت امام سجاد(ع) (به یه روایت ) شروع شد و شب شهادت امام سجاد(ع) (به یه  روایت دیگه ) به آخر رسید . اینم از غربت امام چهارم ماست که امام زنده کربلاست، ولی ما کمتر از کم میشناسیمش و حتی در شهادتش  وحدت تاریخ نداریم! ای کاش...

 

فراز اول : آخرین دعوت شاید فقط یه سریال مناسبتی  بود، اما علی رغم ضعف هایی که داشت ، برای من یه موقعیت عینی  درست کرد. برای همه کسایی مثه من که ادعا میکنن که اهل کوفه نیستن که حسین(ع) رو  تنها بذارن، آرزوی جنگیدن و شهادت در رکاب حسین(ع) رو دارن ، ادعا و آرزو ...  که البته آرزو برجوانان عیب نیست!!

تو این روزا، توی همون موقعیت عینی ، به خودم گفتم این حرفا ، این ادعا و این آرزوها ، اندازه من نیست و یا من اندازه اونا نیستم ، منی که  توی کوچکترین امور دنیایی ، سر انتخاب که میشه ، شک دارم که آخرش حسینی اتنخاب کردم یا یزیدی ، شریعتی چه قشنگ گفته که همین دو جبهه س ، یا این جبهه هستی و  یا اون جبهه...

                                                                 *                     *                              *                                    *

 فراز دوم:  یوسف میرزمانی که رزمنده هم بود و کلی هم سابقه خوب داشت ووو ...  وقتی پای صحرای بلا رسید و ابتلا ، عشق زنجیر پاهاش شد و کم مونده بود امامش رو به عشقش بفروشه ، برای رسیدن به عشقش، سمیرا، هم  صد البته کلی مرارت کشیده بود و از زمان ها به عقب آمده بود ! به هر حال انتخاب ، انتخاب الکی نبود ، شاید من توی کوچیکتر از اینا نتونم درست انتخاب کنم ...   راستش پای اتنخاب که میرسه اگه  گوشای قلبت  هنوز نوای حسینی بشنوه که هیچ، ولی اگه کر شده باشه ... واویلا...

                                                               *                     *                              *                                    *

فراز آخر: یادم اومد پارسال تاریخ سفر سوریه مون عوض شد ، قرار بود اربعین اونجا باشیم، ولی نمیدونم به چه علت و بی علتی !! سفر جلو افتاد و ما دیگه نمیتونستیم اربعین، حرم عمه سادات زینب(س)، باشیم . از روز اول سفر همه ش ناله سرمی دادیم و سینه چاک میکردیم! که ما به عشق اربعین اومدیم و کاش می موندیم و کاش و کاش و کاش ...

خلاصه هفت روز که گذشت و موقع وداع با حرم ، روحانی کاروانمون گفت که پرواز عقب افتاده! فعلا مهمون خانم زینب(س) هستیم ، همه تعجب کردیم و سوال که چرا اون تاخیر و توی فرودگاه سپری نمی کنیم ؟!؟ اونجا بود که فهمیدیم ای دل غافل تاخیر خیلی بیشتر از چند ساعته و شاید به چند روز بکشه !! درست چهار روز به اربعین مونده بود!!

سیل تماس خانواده ها و نگرانی ها و سوال های بی شمار شروع شد ، ما حتی نمی دانستیم دقیقا کی برمیگردیم. وضعیت روانی بچه ها مساعد نبود ، همه  دانشجو بودیم و کلاس و درس و غیبت ، از طرفی  وسایل و چمدا ن ها رو تحویل داده بودیم و اتاق ها را هم ... سردر گم بودیم و شکایت میکردیم ، افسوس که  از مهمترین علت غافل بودیم ، انگار یادمان رفته بود به اربعین نزدیک میشویم ، قدم به قدم ... نزدیک و نزدیک تر

روحانی کاروان همه ما رو  جمع کرد و فقط یه نکته گفت و همین : " مگه نمیخواستین اربعین زینبیه باشین ؟! حالا که خانوم زینب (س) به حرف دلتون گوش داده ، ناراحتی تون از چیه ، یه لحظه هم اینجوری فکر کنین که حالا از این لحظه مهمون ویژه هستین و خودش نگه تون داشته... "

هتل رو وداع گفته بودیم! و چون نزدیک اربعین بود  هتل های  دمشق و زینبیه ظرفیت خالی نداشت . در شهرهای اطراف ، هر روز جایی اقامت میکردیم ،اقامت های خاطره انگیز ، تا به اربعین رسیدیم ...

حرم بانو زینب(س) و شب اربعین و دسته دسته عزادار از کشورهای مختلف، امتحان دوم در پیش بود ، یکی از بچه ها ، راست یا دروغش را نمیدانم ، گفت که احتمال بمب گذاری هست و مراقب باشید ، ما هم در آن شرایط باور کردیم ، با خودم کلنجار می رفتم که جانم را چه قدر دوست دارم ؟! اولین باری که مرگ را نزدیک ترین به خودم یافتم ، حس غیر قابل توصیف...

 یاد اخبار بمب گذاری های سابق در کربلا و شهیدان حادثه و ... افتادم...

موقع وداع آخر با حرم  اشک جلوی نگاهمان را گرفته بود ، از مهربانی عمه سادات و گستاخی ما ، از مهربانیش که تا اربعین میزبانی ما کرد و حافظ ما در آن شلوغی بود ، و گستاخی ما که حق او را به جا نیاودیم ...

صحرای بلا به وسعت  تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمیشود ، اگر مرد میدان صداقتی نیک در خویش بنگر که تورا نیز با مرگ انسی اینگونه است یا خیر ، اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی و اگر نه...

دیگر به جای آنکه با زبان زیارت عاشورا بخوانی ، در خیل اصحاب آخر الزمانی حسین(ع) با دل به زیارت عاشورا برو...         

صحرای بلا
نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 1:11 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                                                                                           " یا حق "

جمعه بود که خبردار شدم روز دوشنبه قراره پنج تا مسافر کربلا ، پنج تا شهید گمنام رو بیارن دانشگاه تهران دفن کنن . مدتی بود تابلوهایی رو توی دانشگاه می دیدم ،  که روش نوشته بود : "روز هشتم؟" همه ش توی ذهنم بود که یعنی چی  روز هشتم ؟ اون روز چه خبره؟ وقتی خبر تشییع شهدا رو شنیدم فهمیدم روز هشتم، همون وعده گاه و همون میعاده ، همون روزی که مسافرای ما بعد این همه سال به وطن برمیگردن ، تازه بی هیچ نامی ! به نام فرزند روح الله و فرزند ایران ، به نام همه جوونای ایرونی ....

امروز روز هشتم بود، روز حضرت علی اکبر(ع) ، روز وعده ما با  پنج تا مسافرمون...

رفتم دانشگاه ، ساعت 10 صبح بود ، خیلی ها اومده بودن ، راستش غافلگیر شدم ، صبح روز کاری و این همه جمعیت ! اینگار این شهدا همین تازگی ها شهید شدن ، داغ تازه ای بود و غم تازه ای ، اینگار همین امروز از پیش ما رفته بودن  ، اینگار ...

بوی شهادت بود و بوی وفاداری که همه جا رو پرکرده بود ، وفای  مردمی که این قدر قدرشناس هستن ، ولی یه بغض مداوم موقع تشییع، سینه همه رو فشار میداد ، امروز روز علی اکبر(ع)، که  امام حسین اونو با دستای خودش به میدون فرستاد، ولی این علی اکبرای روی دستای ما که هیچ سنگینی نداشتن ، به خدا سبک بودن ، سبک سبک ، شاید یه استخوان دست ، یا پا ، یا جمجمه ، این پنج تا علی اکبر (ع) از کدوم حسین(ع) بودن و کدوم مادر چشم به در دوخته ای انتظارشونو میکشید و کدوم پدر پشت خمیده ای از ندیدنشون چشماش سفید شده بود ... کدوم خواهری منتظرشون بود...

ولی ما همه بودیم و جای مادری که شاید الان نباشد و پدری که شاید به رحمت خدا رفته باشد و ... جای همه شان بودیم و تنهاشان نگذاشتیم..

یادمه روز تولد علی اکبر(ع)، روز جوونا، اومدم و یه آپ گذاشتم ، اون موقع یه آرزو کردم که کاش همه ما جوونا یه علی اکبر باشیم برای خانواده  و برای ایرانمون ...

حالا امروز دیدم چه قدر جوون دانشجو که با عشق علی اکبر ، چند تا علی اکبر پر پر و از راه دور رسیده رو، روی دستاشون حمل میکردن تا بگن ماهم می خوایم مثه همین مسافرا، علی اکبر بشیم و علی اکبر گونه به دیدار خدا بریم ...

حضور علی اکبر(ع) همه جا بود امروز، توی تمام دانشگاه و دانشکده ها... عطر حضورش با اشک دانشجوها،  توی فضا پیچیده بود...

بعد از طواف دور دانشگاه ، نماز میت بر پیکر مسافرامون خوندیم و بعد نماینده اساتید و بعد هم از دانشجوها خوش آمد گفتن به مسافرای شهیدمون،  که حالا  جای ابدی شون شده پیشونی دانشگاه و اون هم مسجد دانشگاه ، وبعد تدفین...

وقتی از تابوت ها ، پیکر ها رو خارج کردن ، دیدیم که پیکری نیست .... گفتم که سبک بودن...

ناله ها به آسمان میرسید و نوای نوحه حدادیان داغ دلها رو تازه میکرد ... السلام علیک یا علی اکبر(ع)

یاد امام و شهدا             ....      دل  میبره کرب و بلا

و مسافرای ما همون پنج تا پرستو به آغوش خاک رفتن تا برای همیشه در آغوش دل هامون بمونن...

                                                                                                                فیا لیتنی کنت معکم فافوز معکم...

                                                                                                             

 

پنج مسافر
نوشته شده در سه شنبه 87/10/17ساعت 1:2 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                                                                            " یا حق "

سکوت همیشه سکوت نیست ، گاه سرشار از ناگفته هاست ، این بار ناگفته ای به نام خیانت ، به نام اسلام آمریکایی ، به نام ترس و رعب از جنایتکاران !آنکه عرب است و مسلمان است و سکوت میکند ، چه نامی می توان برش نهاد و سکوتش را چه تفسیری؟!!

غزه آسوده باش و مقاومت کن که تو نیز چون امام مان مظلومی!  لیک ما تنهایت نمیگذاریم و به مرام کوفیان پیمان شکن! و اعراب بزدل! در راس حکومت ها، پشت میکنیم ، ما رو به تو داریم غزه ، غزه آسوده باش ، خدا نگهدار من و توست  ...

 

 

ای گدایان خرابات خدا یار شماست                                                                                      چشم انعام مدارید زانعامی چند!!

 روز دوشنبه تشییع پیکر شهدای گمنام در دانشگاه تهرانه که مصصادف با هفتمین روز عزای عمومی برای غزه است و یک   روز قبل از تاسوعا... سکوت مرگبار


نوشته شده در جمعه 87/10/13ساعت 11:47 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

نام داستان : تولد شیرین

 

" حسن...! حسن...! کجایی حسن؟!  تو رو خدا اینقدر منو عذاب نده ...! من باید تو رو پیداکنم... می فهمی...؟!  تو رو پیدا کنم ...! "

سمیه در حالیکه روسری اش را روی سرش جابه جا میکرد ، زیر لبش زمزمه می کرد و آنقدر صدای هق هق و گریه اش بلند بود که نمی شد فهمید چه می گوید . او هنوز هم باور نمی کرد ، هنوز هم نمی توانست قبول کند که این فاجعه اتفاق افتاده است . در میان آن همه شلوغی ، آن همه ناله و شیون ... یک دفعه چشمش به عکسی نیمه سوخته افتاد که برایش خیلی آشنا بود ، آن عکس ، عکس دختر یک ساله اش شیرین بود ، که با آمدنش زندگی آنها را شیرین تر کرده بود ، سمیه چشمانش را بست.

   

                           *               *                *                 *

 

خانم دکتر با روپوش سفید و چهره ای خندان وارد شد و گفت :

 " خانم حسینی ... خانم حسینی مژده بدید ! بالاخره انتظار به پایان رسید ، بعد از ده سال دوا درمان و مداوا ... "

سمیه وسط حرفش پرید و گفت : " یعنی منم مادر می شم؟!... باور کنم ؟! هیچ وقت امیدمو از دست ندادم ... وبا گریه ای که از فرط خوشحالی بود ، ادامه داد :

 " خدایا شکرت ... ! شکرت !!"

-          " پس همسرتون کجاست ؟ اونم حتما خیلی خوشحال میشه ...! پدر شدن حس قشنگیه برای آقایون ... " 

-          " خوشحال ؟! ... خانم دکتر پر در میاره ! ولی مثل همیشه پی کارشه ، اینا که تعطیلی درست و حسابی ندارن... "  

 

                       *               *                  *                 *

 

   " کمک ... کمک ... ! بیاین اینجا ، پیداش کردم ... ! حسن همین جاس ! مطمئنم که همین جاس ... اون عکس شیرینشو هیچ وقت از خودش جدا نمیکرد ! همیشه توی جیب پیراهنش می ذاشت ... "

با صدای فریاد سمیه جمعی از مردم به طرف او هجوم آوردند . سمیه در حالیکه  که مبهوت به آنها نگاه میکرد ، در ذهنش به این فکر میکرد که همسرش بالاخره برای همیشه تعطیل شد حالا می توانست خوب استراحت کند و سر کار نرود ، با این تفاوت که دیگر کنار او و دخترش هم نمی توانست باشد .

سمیه شب گذشته را به خاطر آورد . حسن توی هال روی مبل نشسته بود و تلویزیون روشن بود ، مثل همیشه اخبار. سمیه به سمت تلویزیون رفت و گفت :

" از صبح تا شب پی خبر و حادثه ای ... تو رو خدا حداقل توی خونه این چیزا رو ول کن ..."

حسن بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد و با خنده گفت :

" میبخشی ، حق با تو ... راستی شیرین خوابید ؟ "

-          " آره ، اینقدر شیطونی کرد تا خوابش برد . نمیدونم چرا اینقدر بی تاب بود. کاش بیشتر باهاش بازی میکردی ، خسته میشد،  راحت تر می خوابید . "

-          " بیا بشین سمیه جان ! شیرینو بردی دکتر چی گفت ؟ "

-          " مساله مهمی نبود ، نگران نباش ، بیشتر ازش مراقبت میکنم . "

حسن چشمش به دیوان حافظ روی میز افتاد :

-          " یه عرض ارادتی به جناب حافظ کنیم ، موافقی ؟ می خوای یه فال بگیرم برات ؟ زود چشماتو ببند ونیت کن ..."

  حسن دیوان حافظ را باز کرد وچند لحظه بعد با صدای بلند خواند :

-          " شاه بیتش همینه

هان مشو نومید چون واقف نئی از سر غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور "

بیت پنجم از غزلی آشنا ، سمیه دلش هری ریخت . این بیت برای او خیلی آشنا بود ، قبل از تولد شیرین هم وقتی حسن برایش فال گرفته بود ، همین بیت آمده بود .

 

                       *              *              *               * 

سمیه حالا تکه ای از پیراهن همسرش را پیدا کرده بود . ولی خودش...صاحب پیراهن.. آیا چیزی از او باقی مانده بود ؟!...

-          "  خدایا ! کاش میدونستم حکمتت چیه ؟ شیرینو بهم دادی و حسنو ازم گرفتی ! ولی بازم از خودت میخوام ، به تو اطمینان دارم ، همون طور که بعدچند سال شیرینو بهم دادی،  خودت پشت و پناهش باش ..."

به ساعتش نگاه کرد ، یادش آمد شیرین را خانه همسایه گذاشته و باید دنبالش برود.

وقتی زنگ در خانه همسایه را فشار داد ، زن همسایه با نگاهی ترحم آمیز درحالیکه شیرین را در بغل داشت ، جلوی در ظاهر شد . سمیه که قدرت حرف زدن نداشت ، شیرین را از او گرفت و راهی خانه اش شد . در میان راه چندبار تعادلش رااز دست داد و چیزی نمانده بود که بچه از بغلش بیفتد.

در خانه را که باز کرد، شیرین از بغل او پرید و به سمت اتاق پذیرایی دوید ، همان اتاقی که سراسر تزئین شده بود و یک کیک تولد که رویش نوشته شده بود : " شیرین جان دوسالگی ات مبارک " روی میز وسط اتاق بود. شیرین به سمت سمیه دوید ، در حالیکه چادر مامان را می کشید ، بازبانی نصف و نیمه گفت : " با .. باب... ! بابا ...! "

سمیه که بغض گلویش را گرفته بود و پاهایش نای ایستادن نداشت ، یک دفعه روی زمین افتاد و روزنامه از دستش رهاشد .

" آخرین پرواز...! هواپیمای130_ C  که حامل جمعی از خبرنگاران و پرسنل ارتش بود، امروز ساعت 2 بعد از ظهر سقوط کرد ..."

شیرین نگاهی به سمیه انداخت و یکدفعه زد زیر گریه ...! او نمیدانست مامان چراگریه میکند؟ او نمیدانست چرا بابا برای تولدش نیامد  ؟!

 

                       *               *             *               *

 

جشن تولد پنج سالگی شیرین است ، شیرین قاب عکس بابا را در آغوش میگیرد وبوسه میزند ، سمیه به گوشه ای از اتاق خیره شده ، همان جایی که قابی روی دیوار نصب شده " الا بذکرالله تطمئن القلوب ..."

صدای بلند خنده شیرین در گوش سمیه می پیچد. 

_  مامان ! مامان ! بابا از بهشت داره نگاهمون می کنه؟ مگه نه ؟

_ آره مامان جون ، شیرینم ، به آسمون نگاه کن ...  

 

                                                                                 این داستان رو با تمام وجودم تقدیم میکنم به شهدای اصحاب رسانه و ارتش و خانوداه های گرامیشون

چون خودشون بهم گفتن که :

دستی که ورق میزند این خاطره ها را

باید بنویسد غم جان کندن مارا

ماندیم و شما بال گشودید از این شهر    رفتید به جایی که ببنید خدا را

و من نوشتم .... با تقدیم فاتحه به روحشان


نوشته شده در پنج شنبه 87/9/14ساعت 9:59 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

عهدی در آسمان ها ....

 

" به بهانه  سالروز ازدواج دو آسمانی ، حضرت علی (ع) و فاطمه (س)

اول ذی الحجه

 

دلش لبریز از تو است ، بانو . دستش اما خالی...

و خبر خواستگاران تو یکی پشت دیگری ...

غیرت دلش را تکه تکه کرده است. ببین ! عشق دارد در شرم نگاهش له له می زند .

آب را اگر به مهر قبول کنی ، کافی است که اوتا همیشه ، ساقی این کوثر بماند .

دستش در مهربانی دستانت ، پناه بگیرد که دیگر خالی نیست .

قبولش کن بانو!

اوابرمرد عا لم است. فقط چند سال ا زخدا کوچکتر است . قلب سرنوشت ، از پاسخ تو شور می زند . لباس عروسی ات را قدسیان مهیا کرده اند وملائک در انتظار نزول اند.

یک " آری " به لب بیار ! خدا ، عشق و علی ، هرسه بیقرار پاسخ تواند .

آسمان سال هاست این عهد را به زمین وعده کرده است و حالا نه دل زمین ، که دل آسمان حتی ، تاب سه بار پرسیدن ندارد.

یک آری به لب بیار بانو و آسمانی را رو سپید کن!

 

آن شب ملائک هلهله کنان برآسمان مدینه به پرواز درآمدند، خطبه عقدی آسمانی جاری شد . پیامبر خدا(ص) در این حین فرمود :

" من بشری مانند شما هستم . مانند شما در میان شما تزویج میکنم ، مگر در مورد فاطمه (س) که تزویجش آسمانی است ..."  

خطبه عقدی آسمانی جاری شد ... و تو بانو! نگاهت لبریز از عشق و حیا ... و علی (ع) که شرم مانع سخن گفتنش ...

پیامبر خدا(ص) بعد از خاتمه مجلس عروسی ، دستان آن دو را در دست هم قرار داد و در حق این زوج آسمانی  دعا کرد :

" اللهم بارک لهما و طیب نسلهما ..."

وآن گاه فرمود : " ای علی خوب زوجی است برای تو فاطمه و ای فاطمه خوب شوهری است برای تو علی ..."

تبسمی زیبا برلبان آن زوج آسمانی می درخشید ...

 بانو، خرسند از این پیوند است  ... و علی (ع) موج می زند  شوق در جای جای قلبش ...

 وبانو ! آن گاه فرمودی : " خشنودم که خدا پرودگار من است وتو ای پدر، پیامبر من و پسرعمویم علی (ع) شوهر و امام من است ..."

 

آسمان به خوش عهدی نزد زمین آبرو یافت... و آسمان و زمین هر دو لبریزاز عشق و تبسم... ملائک به خنده بال میگشودند ...

لیک بانو ! بانو! تورا چه شد که با قطره اشک خود، دل آسمان و زمین را به درد آوردی ؟!

و علی (ع) به نزد تو آمد :  بانوی من ! فاطمه جان ! چرا اشک ؟ چرا ناراحتی ؟

و تو بانو بعد از لحظات سرور ، با اشک خود فرمودی :

" در پیرامون حال و رفتار خویش فکر کردم، به یاد پایان عمر خویش و منزلگاه دیگر بنام قبر افتادم که امروز از خانه پدر به خانه شما منتقل شدم و روزی دیگر از اینجا به طرف قبر و قیامت خواهم رفت ، در این آغازین لحظه های زندگی ، تو را به خدا سوگند میدهم که بیا تا با هم به نماز بایستیم نا در این شب مبارک خدا را عبادت کنیم ... "

 

... و خدا بالید به تو بانو! و به علی (ع) ...

وملائک به شوق که :

مبارکت باشد بانو ! مبارکت باشد علی (ع)!

 

                                      منبع  احادیث : نهج الحیاه، فرهنگ سخنان حضرت فاطمه (س)

 

   

                                                                        


نوشته شده در پنج شنبه 87/9/7ساعت 3:32 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

                                                 "  یا حق  "

بانوی فرزانه به آسمان پرکشید ....

 

اگه درست یادم باشه ، دوره راهنمایی بودم که برای اولین بار اسمشو شنیدم ،" طاهره صفارزاده" شاعرانقلابی، محقق، مترجم و....مهمتر از همه اینا زن بودنش بود ، از نسل پروین ،از جرگه زنان تاریخ افرین و جاویدان ... یادمه اون موقع از معلممون پرسیدیم ایشون  زنده س؟! آخه اون موقع خیلی چهره های مطرح تو کتابای درسی مرحوم شده بودن و ما تو عالم بچگی فکر میکردیم که هر کی تو کتابمون هست ، تو این دنیا نیست ، رفته اون دنیا!!

خلاصه معلم خندید و گفت : آره بچه ها ، خانوم صفارزاده یه افتخاره برای ما ایرونی ها...خدا حفظش کنه...

آره ...خدا حفظش کرد .... تا بعدترها... تا بعد ترها که بزرگتر شدم و بیشتر با آثارش آشنا شدم ، دلم میخواست که ببینمش، مخصوصا وقتی ترجمه فوق العاده ش از قرآن چاپ و منتشر شد. خیلی ها منتظر ترجمه ش بودن ...خدا قسمت کرد ، یه روز توکارگاه شعر حوزه هنری ، مسئول کارگاه گفت که مهمون داریم ...

برای من بهترین و فوق العاده ترین اتفاق غیر منتظره بود،آره خودش بود ، خانوم دکتر طاهره صفارزاده ،خودش بود ، نمیدونستم  چرا به کارگاه یه عده مبتدی  اومده ، فقط خوشحال بودم که می دیدمش.

رفتم نزدیکش، چه گرم استقبال کرد ، دستاش مهربون بود وقتی که در آغوش گرفتمش ، مثه همه مادرا...

چه خاکی بود و متواضع ومن چه ساده که مقامش رو نمی دونستم،از بس متواضع بود... از بس متواضع بود....

اون روز حرفای قشنگی زد برامون ، بعضی هاش برای همیشه فقط  تو سینه م می مونه ، نصیحت های یه مادر مهربون و شاید برای ما این نسلی ها در اصل یه مادربزرگ مهربون...

یادمه دلش پر بود از رسانه ملی ، از اونایی که فراموشش کرده بودن ، از اینکه یادشون رفته بود اون شاعر انقلابه ، اصلا ما چندتا شاعر انقلاب داشتیم که چند تاش هم زن باشه !

مهربون بود و دلش پردرد ، از درداش نمیگم از افتخاراتش میگم ،از اینکه در نوجوانی اش  با جسارت تموم برای فرح شعر خونده بود و به خاطر مفهوم شعر ش نزدیک بود که دستگیر بشه ،از خاطراتش که با شعرای سرشناس داشت ،از فعالیت های سیاسی ش زمان انقلاب ، از کتاباش ، از نما زاول وقتش که ترک نمی شد،از حب به اهل بیت (ع)  ....  از ترجمه ش ، قرآن و نهج البلاغه ...چه فصیحه ، اگه چندتا نسخه ترجمه شده قرآنو داشته باشی و با ترجمه خانوم  دکتر مقایسه کنی ، میفهمی که چه سطحی داره ...

یه بانوی مسلمون که با وجود اینکه مدتی خاج از کشور  زندگی کرده بود ، ولی بوی ایران می داد و بوی اسلام ....

یه بانوی فرزانه ، فیلسوف ، قرآن پژوه ، عارف ... افتخار زنان ایرانی و زنان مسلمان...و مهمتر از همه مادر ...

 

از دیدارش چند سالی می گذشت ، شنیدم حالش مساعد نیست، دعا کردم ...

که نرود ، که بماند ، که باز هم استاد نمونه باشد ، که باز هم نخبه  تربیت کند، که باز هم ببینمش و دستان مهربانش را در دستانم بگیرم...

 

دخترایرانی ! نه... زن ایرانی !نه... مرد ایرانی ....نه.... اصلا  ایرانی ...میدانی چه کسی از میانمان  رفت؟!

 

....خانوم معلم، کجایی؟ ...کاش باز هم میگفتی که خدا حفظش کند ، کاش او بود و تو  میگفتی که هست...

اشک امان بده ، بگذار لحظات رفتنش را نظاره کنم که این آخرین دیدار است...

                                                                                               روحش شاد و یادش گرامی ...

             دکتر صفارزاده


نوشته شده در سه شنبه 87/8/7ساعت 1:37 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                     "  یا حق "

خیانت کوکاکولا :

وزارت خارجه رژیم اشغال گر قدس در روزنگاری که برای  سال 1345 منتشر کرده ، شش واقعه را حیاتی خوانده است . مخالفت صریح شرکت کوکاکولا با تحریم اسراییل از سوی کشورهای اسلامی، یکی از این وقایع است.

این شرکت در سال 1356  به پاس سی سال پشتیبانی از رژیم صهیونیستی!! و مقاومت در برابر تحریم مسلمانان از سوی هیات اقتصادی اسراییل مورد تشویق قرارگرفت!!

کوکاکولا دربرابر دریافت 55 میلیارد تومان معافیت مالیاتی ، یک مجتمع تولیدی در زمین های یک روستای فلسطینی ساخته است.

 

خودکشی با کوکاکولا...:

کارشناسان تغذیه، مصرف کوکاکولا را برای کودکان و نوجوانان مضر میدانند . مصرف این گونه نوشیدنی ها مانع از جذب کلسیم ، منیزیم ، ویتامین  A  و B میشود. علاوه بر آن ، برای کودکان در کشورهای جهان سوم ، این شرکت در محصولات خود ، از مواد سمی و خطرناک استفاده میکند.

شرکت کوکاکولا از سال 1297 تاکنون از مواد اسیدی مضر برای تولیدنوشابه استفاده میکند .

سازمان غذا و داروی آمریکا ، پس از بررسی های فراوان نوشابه های کوکاکولا در سال 1385، ازوجود ماده سرطان زای بنزن در آنها خبرداد.   

 

 

خلاصه اینکه: نمیگویم کوکاکولا ، پپسی ، فانتا و.... هزاران مارک اسراییلی دیگر که جهان را قبضه کرده ، نخریم و استفاده نکنیم ، چون به اسراییلی ها کمک مالی کرده ایم و در کشتن یک کودک بی گناه فلسطینی سهیم شده ایم....

میگویم اینها را مصرف نکنیم ، حداقل به خاطر سلامتی خودمان هم  که در معرض خطر قرار میگیرد ، چون همان اسراییلی ها که فلسطین و لبنان را خالی از سکنه میخواهند و کشتار آنها برایشان روزمره شده ، همان ها چشم دیدن هیچ مسلمانی را ندارند و من و تو را هم از این طریق می خواهند بکشند..ذره ، ذره ، به تدریج ... به شکلی که خودمان نفهمیم ...

 

نکته : متاسفانه شرکت خوش گوار مشهد با پرداخت سالانه بیش از یک و نیم میلیارد تومان به یکی از شعبه های کوکاکولا ، محصولات این شرکت را تولید و توزیع میکند !!!

منبع :    URL: http://www.inminds.com/boycott-coca-cola.html

کمک به قاتلین...
نوشته شده در جمعه 87/7/5ساعت 12:0 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

 

                                                " یا حق "

جایگاه دانش و چراغ های درخشان  هدایت باشید.

 امام حسن مجتبی (ع) . اصول کافی . جلد یک . صفحه 301.         

 

میهمان عزیز خدا ! سلام ... تبریک ...

 

رفته بودم کنار پنجره اتاقم تا مثل همیشه ماه رو ببینم ، علی الخصوص که دو شب پیش این قدر خوشگل شده بود که یادم آورد به نیمه رسیده ضیافت دوست....

ولی چه حیف که پشت ابرا قایم شده بود، شاید مامورییتش همین بود که شب قبل و قبل تر به من یادآوری کند و حالا که نیمه شده ... نباشد...

                                                   * * *

 

سال سوم هجری است ...ماه همین گونه نیمه است ، چه خانوداه شادی ، پدر بزرگ منتظر نوه اولش است چه لذتی دارد! پدر بزرگ ها میگویند... پدر را نگو و مادر را که فرزند اول را چشم به راهند.  تجربه انتظاری شیرین در زندگی مشترکشان که عشق بوده و عشق است و عشق .... می ماند.

 

 * * *

 

مادر در بستر است ، همان نوزاد خوش یمن و همان فرزند اول و همان نوه اول قرار است آغوش محبتی باشد برای کوچکترها ، با تمام کوچکی اش چه زود بزرگ میشود و .... میشود غمخوار پدر ...

                                             

                                                  * * *

خواهر کوچکی که  آغوش برادر،  مادر بود برایش و پدر…کنار بستر نشسته ، بستر همان فرزند اول ، همان نوه اول … نگاه میکند چه زود بزرگ شد فرزند اول و چه زود میرود این برادر، با آغوش پدرانه و مادرانه اش… چه مظلوم است برادر … جام زهر صلح را نوشاندندش … پیش از آنکه هم سرش ، ه م س ر … زهر جفا بنوشاند… و چه مظلوم تر که پیکرش را نگذاشتند آرام بگیرد و تیرها همنشینش شد …

 

                                                * * *

 سال ؟ نمیدانم چندم هجری … قبرستان که نه گوشه ای از بهشت در شهری که مدینه می نامند … دل هایی درش جا می ماند و نمیدانم کجای زمان که خواب است یا بیداری … پنجره های فلزی بقیع را با دستانم گرفته ام و در بهت چشمانم جامعه میخوانم برای چهار ستاره … که اولی شان همان فرزند اول است و نوه اول…

زمزمه ها میشود : چه مظلوم … چه مظلوم….

 

 

در باب انتها:

  1. امشب و فردا زیارت امین الله  توصیه شده …  السلام علیک یا حسن بن علی (ع ) …اشهد انک جاهدت فی الله حق جهاده …
  2.  و موائد المستطعمین معده(زیارت امین الله) ... که سفره پهن است و هر چه بخواهید چیده ام...
  3. و جوائز السائلین عندک موفره(ایضا زیارت امین الله)  ... که جوایز زیادی هست ، به همه میرسد....
  4.  الهی از کرامت  مولود  کریم امشب به ما نیز عطا کن...

 

ما را به دعا کاش فراموش نسازند                                           رندان سحر خیز که صاحب نفسانند 

 

راستی امشب با یه پروفوسور مجارستانی مسلمون جلسه داشتیم ...عیدی خوبی بود برای شب میلاد ...

ایشالله پست بعدی...

حرف میزند با آدم
نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 1:39 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

                                         " یا حق "

ماه رمضان که می شود ، این حدیث مولا بیشتر خودش را نشان می دهد ، لااقل برای من یکی ..." فرصت ها همچون ابرها درگذرند.." نمی فهمی چه طور روز  تمام میشود و هر روز این ماه چه تند میدود!! حتی  با تمام ضعفی که انتظار تورو در فصل گرم تابستون برای افطار افزایش میده ... بازم زود میگذره این روزا... خیلی خیلی زود...

 

امشب گفتم تا فرصت نگذشته چند تا برداشت آزاد خودم از این روزا و اتفاقات و فضای شهرو...بگم....

 

1.      دیروز بعد از چهار روز،اختتامیه مسابقات حفظ و ترتیل قرآن کریم دارالقرآن امام علی (ع) برگزار شد. روز جمعه افتتاحیه این مسابقات( که البته فقط برای بانوان محترم بود) ، در حسینیه فاطمیون شرق تهران (خیابان مجاهدین)برگزار شد و تا دوشنبه ، مسابقات هروزه از اذان تا اذان برگزار میشد ...مغرب تا ظهر...چه جو قشنگی بود. از نماز ظهر جماعت کنار قرآن و قرآنی ها بودیم تا اذان مغرب و افطار...روز اول که خودم کلی غرغر میکردم که ماه رمضونی باید چهار روزاین همه ساعت  اینجا بیایم..ولی روز آخر به تمام غرغر هام خندیدم و خجالت کشیدم و آنقدر خوب بود که تمام شدنش حیف شد... چه قدر دیدار تازه کردم با دوستانم که از دبستان و بچگی در مسابقات قرآن دوست شدیم و گم کردیم همدیگه رو و حالا .... این اولین مزیتش بود و بعد گپ های دوستانه با صادق ترین دوستام که مثه اونا کم پیدامیشن.. و مهمترینش انس با قرآن در این چندروز که زمان را شیرین میکرد و سریع ... نکته جالب مسابقه ، شرکت کننده های کوچولویی بودن که حافظ کل و یا چند جزء قرآن بودن و با تمام بچگی ، قرآن در رگ هاشون تزریق شده بود...حتی قبل از زبان مادری در مدرسه...(مسابقات گروه سنی نداشت)

روز آخر هم از بانوی 55 ساله در برنده ها پیدا می شد تا دختر 9 ساله...

خدا این جمع ها رو به حق ماه قشنگش زیاد کنه ...

 

2. درست تو راه برگشت بود که ماشین خاموش کرد و در راه ماندیم! بابااز فرط روزه !! به عقربه توجهی نکرده بودو حالا بنزین نبود و دیگر هیچ!! به چند نفری رو انداختیم ولی بنی آدم گویی حوصله کمک نداشتند!!

ماشین را تا میدان گاهی هل دادیم و قرار شد بابا به نزدیکترین پمپ برود و بنزین بگیرد...

داشتم زمزمه میکردم که خدایا در ماه مهمانیت .... بنده خیِری یافت می نشود؟!! آنم آرزوست..

همان موقع بود که جوانی بیست و چند ساله با ماشین پیکان مدل قدیمی ایستاد و یک بطری بنزین خانواده!! یک لیتر ونیمی به ما داد(انگار برای ما آماده کرده بود!!) و سریع سوار شد. بابا دوید تا پولش را حساب کند و او همینطور که ماشین را روشن میکرد فقط یک جمله گفت:" همین قدر که به شما بنزین دادم ، به هرکس که در راه مانده بود بدهید من پولش را نمی خواهم..."

ماشین حرکت کرد و رفتیم پمپ ... همانطور که در صف بودیم پسر جوانی بیست و چند ساله!! از بین آن همه در صف پمپ ، آمد طرف بابا وگفت که موتورش خاموش شده و ....(خدایا! چه زود امتحان میکنی بنده ات را...)

بابا سه لیتر (دوبرابرآن بطری) به او داد و در جواب جوان که می خواست پول بدهد ، همان گفت که مرد جوان قبلی گفت ....

آن جوان و حالا این جوان ...ما همیشه در معرض آزمایشیم و چه زیباست اگر رحم کنیم تا بهمان رحم  کنند ...

ومن فقط به ماه نگاه میکردم که چه مهربان به مردم شهر لبخند می زد...

 

3.    می خواستم ازانواع  نمایشگاه های!!! این ماه بگویم... برای پست بعدی ... طولانی ننوشتم که بخوانید!!!

 

اگر بر دشت دلتان بارید ...این کویر را از دعا فراموش نکنید..

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/20ساعت 2:47 صبح توسط پرنده نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin